Saturday, February 27, 2010

تجدید پیمان



من نمی دانم به واقع تو داری چه می کنی
فکر کنم هیچ کس دیگر هم نمی داند ولی اینقدر می دانم که داری کار بزرگی می کنی . یکی از همان کارهای بزرگ را که همیشه عمرت با اعتقاد کرده ای. وقتی خودت را و ما را، من و بچه ها و پدرو مادرت و بقیه وابستگانت را نمی بینی و هدفت برایت همه چیز می شود.
چند روز بعد از دادگاه دومت بود که مادرم از تو پرسید و آن چه می کنی و من گفتم یکی از همان کارهای بزرگ همیشگی را و او ناگهان پرسید فکر شما را نمی کند ؟؟؟ و من خندیدم و گفتم مگر می شود فکر ما نباشد مادر چه سوال ها می پرسی.
مگر می شود فکر ما نباشی وقتی روح بی قرارت شب ها که همه خوابند و زندانبان ها هم، پر می کشد و می آید به خوابمان. به خواب من. به خواب فاطمه و حتی عارفه که آن دورهاست . ما دلمان می خواهد خوابمان طولانی و طولانی تر شود. تو آن دیوارهای زمخت را به نرمی در می نوردی و می آیی بیرون در سوز و سرمای زمستانی که حالا دارد با بهار پیوند می خورد. و من در خواب نگران سرما خوردنت هستم. آخر آن بالا پوش پاییزی نمی تواند محافظ خوبی برای تو باشد.اما می گویی من ورزشکار شده ام در زندان. بدنم مقاوم شده و زود بیمار نمی شوم.
بدنت مقاوم شده؟ من روحت را به استواری خوب می شناسم اما جسمت مقاوم نبودها! از بس مجال رسیدن به آن را نداشتی و فراموشش می کردی بویژه وقتی غرق کار می شدی مثل ایام انتخابات که همه زندگیت می شد مصلحت نظام و مشروعیت نظام که تنها با افزایش مشارکت مردم می توانست حاصل شود و تو صبح تا شام با صاحبان رأی های سرگردان و با قهر کرده ها و صاحبان آراء خاموش بحث می کردی که مگر می شود بی تفاوت بود در مورد سرنوشت کشور، سرنوشت خود. زود سرما می خوردی و سردرد با هر سوزی به شقیقه ها می آمد سراغت و آن مرضی که می گفتی مال پولدارهاست و نشانه اش به تو رسیده از مال دنیا و آن دردهای مفصلی و استخوانی کمر و گردن و ... باید مرتب استخر می رفتی.دارد یک سال می شود نازنین که خودت را کاملا فراموش کردی و ما را و همه فکر و ذکرت شد کشورت، میهنت و ... تو خسته نمی شدی از بحث های تکراری، از آدم های بی منطق و از مزاحمت هایی که برایت بوجود می آوردند. نگاه امیدوار جوانان حتی یک جوان تو را راضی می کرد که ادامه بدهی مصطفی جان و ادامه می دادی. من حالا که هشت ماه و نیم از دربند شدنت به جور می گذرد، تنها بعد از هر تنفس هوای تازه اگر در شهر پردودمان گیر بیاید یاد تو نمی کنم عزیز مهربان بلکه آب روان را هم که می بینم اشکم همراه با آن جاری می شود چون یادم می آید که تو باید آن تن عزیز را به آب می سپردی و همه اندامت تمرین استواری می کرد آنگاه که غرق می شد در مایه حیات. حالا می گویی جسمت هم مقاوم شده. چه نیکو مژده ای! ولی نکند انتظار داری باور کنم در آن چهاردیواری تنگ که به ما نشانش نمی دهند، واقعا دارد به شما خوش می گذرد. هرچند پس از چهار ماه تحمل حبس انفرادی و محروم از همه حقوق انسانی و شرعی و قانونی آن هم بدون ارتکاب هیچ جرمی در کنار دوستان همفکر و همراه بودن موهبتی است بزرگ. اما حالا که دوستان دارند یکی یکی به خانه های امیدشان بازمی گردند آن خانه برای شما تنگ تر و تنگ تر می شود. برای تو برای محسن و برای فیض الله و آن همسایه دیگرتان که فرزند خردسالش بهانه اش را می گیرد شب و روز: کیان تاجبخش. و این جا دل ما هم بهانه می گیرد هر لحظه و هر آن که نبودنت را با هر دم و بازدم حس می کنیم و مانند ماهی تشنه ای که در جستجوی آب است تو را طلب می کنیم. ما اینجا نشسته ایم به انتظار و روزها را می شماریم و شب ها را و آمار زندانیان سیاسی رها شده از بند را می گیریبم و مانده ها را شماره می کنیم و با هر آزادی دلمان را خوش می کنیم که به تو یک گام نزدیک تر شده ایم و گاهی می آییم مقابل اوین در جمع خانواده های مسرور از رهایی آزادگان دربند می ایستیم و همراه با آن ها که شاخه های گل و جعبه های شیرینی در دست دارند، شادی می کنیم و همراه با آنان با دیدن هر قهرمانی بالای آن پله ها که ما خوب می شناسیمش و تو شاید نه، کف می زنیم و الله اکبر می گوییم و صلوات می فرستیم و به هر شکل ممکن سرورمان را ابراز می کنیم. گاهی با رها شدگان خوش و بشی می کنیم و وقتی از تو با احترام یاد می کنند باز هم به وجودت و به رشادتت و به وارستگیت افتخار می کنیم و گاه با دیگران که انتظار امانشان را بریده همراهی می کنیم اما، اما می دانیم که ردّ اشک بر گونه های ما را هیچ کس نباید ببیند حتی در دل سیاه شب و یا در شب های مهتابی که همه منتظر دیدار عزیزان خود هستند. ما را با لبخند می خواهند این جماعت بیرون زندان عزیزم. و فراموش می کنند که انسان ظرفیت محدود دارد و گاهی توان از دست می دهد. من نگرانم این روزها. نگران این که قبل از این که آخرین زندانی سیاسی از بند قدرت طلبی خشونت طلبان انحصارگرا رها شود، تاب از دست بدهم و زانوانم دیگر توان ایستادن نداشته باشد. من این روزها می گردم دنبال تنه تنومند درختان حاشیه آن رود کناری اقامتگاه تو اوین خوشبخت که ابلهان سبک مغز هتلش می نامند و نمی دانم در هتل چگونه می خواستند از شما اعتراف بگیرند به همه ناکرده هایتان!!!همان ابلهان تیره دلی که می گویند زندان رفتن شما باعث معروف شدنتان شده و هم از این رو ما خواهان آزادی تان نیستیم. فراموش کرده اند که امروز همه کسانی که با زور به آن زندان وارد می شوند و با سرافرازی خارج می شوند قهرمانند و معروف و محبوب مردم. و فراموش کرده اند که حالا که ریش و قیچی دست خودشان است برای این که از مقبولیت و مشهوریت شما بکاهند باید رهایتان کنند قهرمانان همیشگی ایران نستوه و باشکوه.این شب ها و روزها درختان کنار آن رود جاری تکیه گاه مادران و پدران پیر و گاهی همسران بیمار و توان از دست داده است. انگار باغبانی که این درخت ها را اینجا کاشته می دانسته چه دارد می کند. درست مثل تو که خوب می دانی چه داری می کنی!
دو سه روزی شمال بودم. این بار هم مانند آن سفر اجباری ماه های اول گرفتاریت به دست دنیاطلبان قانون گریز، بی تاب بودم از نبودنت. با این که سفر کاری بود و لاجرم باید تنها می رفتم اما وجب به وجب این جاده آشنا با خاطرات تو پیوند خورده و من همه تلاشم این بود که خود را گم کنم لابلای آدم هایی که یا هم سفرم بودند و یا میزبان و خودم را غرق کارهای فراوانی کنم که در این سفر تدارک دیده شده بود اما انگار روح تو نرم و سبک همه جاده های این دیار سبز را طی طریق می کرد و به من می رسید و من چشم هایم را می بستم و آرام تکیه می دادم به پشتی صندلی. این روزها همه می دانند وقتی من چشم ها را می بندم باید دورم را خلوت کنند تا بهتر بتوانم تو را ببینم و تو را حس کنم و با تو زندگی کنم حتی برای چند دقیقه ای و حالم که بهتر می شود هیچ کس به رویم نمی آورد که برمن چه گذشته.
بر من چه می گذرد؟ برما؟؟؟ چه کسی می داند؟ همه آنان که مثل این روزهای تلخ را در مقاطعی گذرانده اند. می گویند آن روزها خانه ملت مأمنشان بوده و رئیس کمیسیون اصل نود تحویلشان می گرفته و رئیس مجلس وقت با آنان هم دلی می کرده و اگر به دادشان نمی رسیده اند شاید این گونه نمک هم به زخمشان نمی پاشیده اند. اما من شاهد فریادهای خانواده هایی هستم که در طلب حقوق اولیه عزیزشان و بقیه اعضای خانواده هستندو به حق کشی ها و تبعیض ها و بی عدالتی ها معترضند. و انکار زندانی شدن عزیزانشان صرفا به دلیل معترض بودن و منتقد بودن دلشان را سخت به درد آورده است. من شاهد بغض همسر زیدآبادی هستم که یک هفته درمیان برای دیدن همسرش باید بچه ها را راه بیندازد ببرد تا رجایی شهر و بعد از بیست دقیقه برگردد سر خانه زندگیش و هفته گذشته که تصادف کرده بود و لاستیک ماشینش ترکیده بود پسرک نوجوانش به دادش رسیده بود و پسرک هر بار فقط می تواند مادر را همراهی کند و از دیدار پدر باز هم محروم می ماند، چون مرد است و نوبت آقایان هفته دیگر است که کسی نمیتواند او را بیاورد تا زندان و حیرت مهسا را شاهدم که نمیداند همسر جوانش پس از آزادی براثر هم بندی اجباری با کسانی که به دلیل قتل ناموسی در زندانند و البته مسعود و احمد می گویند آدم های خوبی هستندو خطرناک نیستند و دارند تقاص عملشان را پس می دهند لااقل و مانند بعضی قاتل های این روزهای عجیب پاداش نگرفته اند، روحیه اش چگونه خواهد بود و شاهد همه دوندگی های همسر مومنی که همسر شهید است و همه خاطرات خوب گذشته را در زندگی با برادر شهید جستجو کرده و نیمی از زندگیش را خراب کرده اند به ستم و شاهد تقلای ژیلا برای رهایی یار زندگیش که برای گرفتن ملاقات حضوری چند دقیقه ای با کار کردن در بخش خدمات زندان این امتیاز را به دست آورده و با خوراکی هایی که توانسته از بوفه زندان بخرد از ژیلایش پذیرایی می کند و شاهدم بر جستجوی رگه ای از عدالت و ذره ای انعطاف توسط همسر لیلاز تا فرزندانش بتوانند در این هفته وحدت طعم رأفت را بچشند. من این روزها شاهد خیلی زشتی ها هستم که دوست ندارم با شماره کردنشان روح لطیف تو را که سرانجام روزی خواننده این دست نوشته های تلخ خواهی بود، برنجانم. اما در کنار همه این زشتی ها گل های معطر دوستی و محبت و هم دلی و همراهی می روید و می روید و ما در آستانه بهار شاهد جوانه زدن نهال های مهرو وفا در دل همه اعضای خانواده بزرگ خودمان هستیم: خانواده زندانیان سیاسی که بعضی رها شده دارند و برخی در انتظار رهایی هستند و بعضی همچنان دربند.
عزیز نازنین! ما در آستانه بهار در باغچه های خانه هایمان بنفشه و شب بو و در گلدان های کوچک سفالین لاله و سنبل و نرگس کاشته ایم و می خواهیم در روز درختکاری نهال های جوان سرو را در مسیر گذر سبزتان در خاک بنشانیم و با زمزمه سرود رهایی حماسه مقاومت و استواریتان را در تاریخ سترگ سرزمین اهورائیمان ثبت کنیم.
ما انتظار را در مکتبی آموخته ایم که تا هم اینک که هشت ماه و نیم از حبس غیرقانونی تو می گذرد و تو هم اینک رکورددار طولانی ترین بازداشت موقت پس از انتخابات دهم شده ای! توان ایستادگیمان داده است. و تا بهاری سبز همچنان چشم انتظار می مانیم تا همراه با سرود پرندگان و زمزمه نسیم و بارش باران بهاری آزادی تان را جشن بگیریم.
ما انتظار را در فرهنگی آموخته ایم که سکوت را بر ستم عین ستم و بلکه عقوبت بارتر از آن می داند. و فریاد اعتراضمان را به همه اقدامات غیرقانونی علیه تو و دیگر خدمتگزاران مظلوم این دیار تا آخرین نفس فریاد می کنیم. بگذار آنان که مست قدرتند، حیات دنیوی شان را جاوید بدانند و در برابر افکار عمومی جهان نیز مانند ایران، وارونه گویی کنند. ما اما خود را در محضر خدا می دانیم و عالم را محضر خدا می دانیم و شریک شدن در گناه ظالم را نمی پسندیم. مهربان دربند! حالا که تو خود آگاهانه مسیر زندگیت را طی می کنی و با توکل به خدای مهربان همه زندگیت را و ما را به او سپرده ای ما نیز دل به رضای او خوش می کنیم و بر همه خواسته های به حقت و راه درست و عمل صالحت صحه می گذاریم.
و هر دلنوشته من تجدید پیمانی است در پی اولین پیمان مقدس و تاریخی مان که در مکانی مقدس و در محضر انسانی وارسته و با نفس مسیحایی هم او بسته شد.

Friday, February 26, 2010

بدون شرح



روز چهاردهم فروردین 80، نماینده مدعی العموم در پرونده اتهامی سید مصطفی تاج زاد، آقای عبدالله شریفی به هنگام بازگشت از سفر نوروزی اش به مشهد، در یک سانحه رانندگی درگذشت.
شریفی که به همراه همسر و سه فرزندش، سوار بر خودروی پژوی خود به حوالی گنبد رسیده بود، در اثر سانحه ای به همراه همسر و دختر 15 ساله اش به دیار باقی شتافت. او که معاون دادگستری تهران بود، در پرونده رئیس ستاد انتخابات کشور، به عنوان نماینده مدعی العموم حضور داشت و سخنانش به خصوص در ششمین جلسه دادگاه موجب مناقشاتی گردید.
خدایش رحمت کناد.
- وقتی یک شاعر می میرد، تصور می کنیم او اینک با کلمات و اشعاری که سروده، میهمان آسمان هاست.
- وقتی یک سینماگر می میرد، می اندیشیم که در تصویری رویایی به آسمان می رود.
- وقتی یک پزشک می میرد، خیال می کنیم که پس از سال ها شفای بیماران، خود شفا نیافته از معرکه ای، اینک مهمان مقبره ای است.
- وقتی قاضی می میرد اما، تصورمان گنگ و مبهم است. او اینک در آستانه محکمه ای است که هر انسانی در قیامت خواهد دید. می اندیشم یک قاضی که سال ها درباره سایرین به قضاوت نشسته، چگونه ایستادنی در محکمه الهی خواهد داشت؟
این را هرگز نمی دانیم...
رأی مردم(محاکمه و دفاعیات سید مصطفی تاج زاده) به روایت بابک داد - تهران - طرح نو - 1380 - ص 346-347

Sunday, February 21, 2010

برای دخترانم

سلام به جگرگوشگانم عارفه سادات و فاطمه سادات

سلام به میوه های باغ زندگی و گل های معطر بوستان عمرم

هشت ماه و هشت روز است که ما نیز چون خانواده های دیگر عزیزان دربند براثر وسوسه های شیطانی که انسان های ضعیف و زبون را فریفته و آنان را درگیر دسیسه ها و نیرنگ هایی زشت و پلشت کرده، دچار بلیه ای سخت شده ایم: غیبت پدر از جمع گرم خانواده.

پدر که در قاموس حقوق منشأ گرفته از سنت، رئیس خانواده است و همسرش بی اجازه او حق بیرون رفتن از خانه و داشتن شغل و ادامه تحصیل و سفر خارج و خیلی حق های دیگر را ندارد. پدر که از نظر قانون نویسان متأثر از فرهنگ مردسالار در ازای پرداخت نفقه، مالک جسم و روح زن و فرزندانش می شود و اگر زنش را با کتک از خانه بیرون کند کسی حق کمک کردن به او را ندارد و اگر خون فرزندش را بریزد چون ولیّ دم است تنها مستوجب پرداخت جریمه است. پدر که هر گاه اراده کرد می تواند تیشه را برداشته با اختیار کامل به ریشه زندگیش بزند و آن را به بهای جایگزینی کدبانویی زیباتر و جوان تر برباد دهد. پدر فعال مایشاء خانه پس از خدای که به گفته مادربزرگها پس از خدا اطاعت از او واجب است. پدر که می تواند ببُرد و بدوزد و برقامت زن و فرزندش بپوشاند هرقسم قبایی که خود بخواهد و خوبیش را تشخیص دهد. پدر که بی تردید و در هر حال صلاح خانواده و همه اعضایش را بهتر می داند و لذا همه حقوق برایش محفوظ است و دیگران باید عبد و عبیدش باشند تا رستگار شوند.و حالا معلوم نیست در غیبت پدری در چنین جایگاه، موجودات مفلوک و بی اراده و بی کفایت و نابالغ و نانخور او چگونه باید زندگی روزمره خود را اداره کنند آن هم در شرایطی که حقوق های دولتی توسط کارگزارانی که خدمتگزاری فراموش کرده و خود را رزّاق می دانند و منعشان نکنی محیی و ممیت که حیات و ممات شهروندان را به اراده خویش مرتبط می گردانند!!!

و همین طرز تفکر در فضای خارج از خانه هم وجود دارد برای همه شهروندان که از نگاه حاکمان موجوداتی بی عقل و فاقد ادراک درست و تشخیص حق و باطل و صلاح و فسادند و باید نظارتشان کرد و کنترلشان کرد و با خط کش در چارچوب قرارشان داد و اگر پای بیرون گذاشتند، تنبیهشان کرد و برای عبرت دیگران آن ها را به اشد مجازات محکوم کرد و در دروازه شهر آویزانشان کرد و چه بسا در کوچه و خیابان گرداند و به نهایت توهین و تحقیرشان کرد تا اگر خودشان آدم نمی شوند و بهشتی نمی شوند لااقل الباقی شهروندان عبرت بگیرند. و در این دایره موهوم حقی وجود ندارد تا در ازای آن تکلیف معنا پیدا کند بلکه همه تکلیف است که باید از روی کره و اجبار انجام شود و قوه اختیار و انتخاب مانند جنینی نابالغ و ناقص الخلقه در بطن وجود انسان ها بماند و بپوسد و زائل گردد.

و خدای را شاکریم که آزاده دربند ما با شناخت اسلام واقعی و تمیز آن از اسلام سیاه طالبانی، کرامت انسانی را اجر می نهاد و برای انتخاب انسان و اراده و اختیار او ارزش قائل بود و ما سه تن، سه زن هرگز خانه را در حکم محبس و آن عزیز را زندانبان خود نشناختیم. و شاید اگر زمان حضور شما عزیزان در خانه پدری به طول می انجامید ما داشتن خانواده متعادلِ برابرِ مشارکتی را بیشتر تمرین می کردیم. همان مدلی که می تواند جایگزین خانواده های سنتی نامتعادل و ناموزون و بیمار عصر حاضر باشد که دیگر هرگز پاسخگوی نیازهای نسل امروز و همه اعضای خانواده نیست.

عارفه عزیزم! گرچه تو و نازنین همسر وفادارت در این سال های اخیر در طلب علم،به ظاهر فرسنگ ها با ما فاصله داشته اید، اما کیست که نداند در لحظه لحظه زندگیمان حضور داشته اید، در غم ها و شادی ها و این هشت ماه و هشت روز هجران و دوری، شما نیز پا به پای ما و بلکه بیشتر و سخت تر رنج کشیده اید.

فاطمه عزیزم! گرچه از ظاهر امر چنین برمی آید که دنیای تو و نسل تو فرسنگ ها از دنیای ما فاصله دارد، اما چه کسی می تواند منکر همه دلواپسی ها و اندوه ها و دغدغه های شبانه روزی تو با درکت از شرایط روز جامعه و به شکلی حادتر خانواده کوچک طوفانزده مان، همراه با من و در کنار من باشد؟

چه کسی است که کوچکترین آشنایی با پدرتان سید مصطفی تاجزاده داشته باشد و نداند در پس آن چهره متفکر، سخت و مصمم چه دل نرم و قلب رقیقی وجود دارد که آن به آن برای فرزندانش، دوپاره قلب و میوه دلش می تپد؟ نادانسته ها و مجهولات در باره علو روح و دل دریایی پدرتان بسیار است که تنها گوشه ای از آن طی سالیان برای دوستان و آشنایان به فراخور حال و ارتباطات نزدیک تر آشکار شده و این شش اربعین که در زندان بر او گذشته آن چنان روحش را صیقل داده که چون آئینه گشته و جام جهان نمای. و حالا ما سه تن بیش از گذشته باید مراقب این دل آئینه گون باشیم. هرچند خود شاهد بودیم که او برای مقابله با همه آن چه ناپسند می دانست و ناروا می داشت از خود شروع کرد و تلاش نمود تا مدل کوچکی از مدینه فاضله مورد تأیید اسلام واقعی را در محیط خانه بسازد. با دوری از گناه بویژه گناهان کبیره: دروغ و تهمت و غیبت. ما سه تن می توانیم شهادت دهیم که عزیزدلمان هرگز زبان به این گناهان نیالود و در برابر دروغگویان و اتهام زنندگان و غیبت کنندگان برمی آشفت و نهی از منکر می کرد و از رذائلی چون کبر، ریا، عجب،سخره بندگان خدا،سوءظن،حب جاه و مال،بخل و حسد، شماتت، سخن چینی، افشاء راز، عیب جویی، عداوت، طمع و قطع رحم، به شدت اجتناب می کرد و ما را نیز از آن ها باز می داشت و در عوض به محاسن اخلاقی شهره بود و ما را نیز به آن ها سفارش می کرد.

اینک در پایان هشت ماه و هشت روز بازداشت موقت پدرتان که چهارماهش در انفرادی و در شرایطی بس هولناک گذشت و در شرایطی که برای خودش، ما و همه عقلا و منصفین و دلسوزانی که هدف برایشان وسیله را توجیه نمی کند، همه اقدامات غیرقانونی اعمال شده علیه او از بای بسم الله تا تای تمتی که به مدد حق نزدیک است، جای سوال و ابهام و اشکال دارد، من با قلم ناتوان خود برآن شدم تا بار دیگر از شما تمنا کنم که اسلام را در چهره و منش و روش پدرتان و دیگر مومنین و پرهیزگاران دربند جستجو کنید نه در چهره و رفتاربازجویان و آمرین و عاملین به اعمال غیر انسانی غیر قانونی و غیرشرعی و بالاتر از آن گفتار و رفتار اقتدارگرایان دنیاطلب و خشونت طلبان افراطی. و آرمان های انقلاب را از او پرسش کنید نه از نااهلان و نامحرمانی که یاران و شاگردان و فرزندان امام را از گردونه خارج کردند تا دو روزی بیشتر حلاوت قدرت را زیردندان ها داشته باشند.

فرزندانم! عارفه و فاطمه عزیز، مبادا همه آن چه پدر در طول زندگی صادقانه و خادمانه اش به شما آموخت به زودی فراموشتان شود و ارثیه معنوی که در عوض میراث زودگذر مادی دراختیارتان نهاد، توسط شما قدر دانسته نشود. می دانم که گوهر وجودتان پاک و مطهر و استعداد رشد معنوی در شما مهیاست و امیدوارم پیرایه های عرف و سنت و عوام زدگی، فطرت پاکتان را نیالاید و با تأسی به الگوهای ناب مکتب الهی اسلام با استفاده از گوهر ارجمند اختیار، راهی را برگزینید که نیکان عالم در آن پای می گذارند: مسیر صدق و راستی و در این عصر عصیان و سرگشتگی به ریسمان محکم الهی چنگ زنید که عاقبت خوش و رستگاری دو جهان در گرو آن است.

بی تردید آن چه شما دردانه های ما، من و پدر درستکارتان با مطالعه و درک درست می یابید و با اراده و اختیار به آن دل می دهید، حتی اگر ظاهری متفاوت از دینداری سنتی و رایج عصر و زمانه مان داشته باشد، به مراتب ارجمندتر از ورود به دایره عادت و تکرار بدون تفکر و اندیشه تا قیامت است.

و در پایان با سپاسی بیکران از درک موقعیت و تعدیل انتظارات و توقعاتی که بایسته جوانی شماست از طرف خود و گرامی یاروفادار زندگیم بار دیگر توصیه همیشگی پدر را به یادتان و به یادمان می آورم که هرگز خدایمان را در هیچ موقعیت تلخ و یا شیرین زندگی از یاد نبریم و مطمئن باشیم که همان طور که در این روزهای سخت یاد او آرام بخش دلمان بود، همراهیش نیاز هماره ماست و خلأ یاد او با هیچ چیز دیگری پر نخواهد شد و نماز را که بازدارنده انسان از فحشاء و منکر است برپا می داریم که نیکو هدیه ای از جانب خاتم پیامبران و رحمة للعالمین است.

با تبریک فرارسیدن ربیع الاول ماه میلاد شکوهمند افتخار عالمیان محمد مصطفی(ص) و تبریک فرارسیدن بهار طبیعت و به امید رویش دوباره همه جوانه های امید در دل شما نوردیدگان و همه جوانان برومند ایران افتخار آفرین
مادر
فخرالسادات محتشمی پور

Friday, February 19, 2010

شاخه بيدمشك يا گل سرخ براي الهه مهر

تو با نسيم سحري به دنيا آمدي مولود بهمن ماه! و همراه با شبنم صبحگاهي كه بر گلبرگ هاي لطيف گل هاي باغچه آن خانه قديمي نشست. زهرايت نام نهادند و چه نيكو نامي! و تو شاگرد مكتب زهرا (س) شدي و گام در راهش نهادي. شيرپاك مادر حلالت باد و رزق حلال پدر گواراي وجودت. و شاگرد مكتب رجايي شدي در مدرسه شجاعت و صداقت وعشق و خدمت، هم شاگردي عزيز. روزهاي نوجواني ات به مبارزه اي گذشت كه منجر به پيروزي انقلاب شد در همين ماه مبارك و همه دوران جواني ات به مبارزه با همه آن چه آموخته هاي ما از اسلام ناب محمدي(ص) آن ها را نفي مي كرد، گذشت. مبارزه با تيرگي و ظلم و نفاق و ريا و دروغ و افترا و همه پيرايه هاي سختي كه بر اعتقادات عوام نشسته بود.
و انتخاب:
انتخابت براي هم سفر و شريك راهت تحسين آميز بود. محسن را تنها گزينه مناسب دانستي، نيمه ديگر وجودت را و با هم كامل شديد و بوستان زندگيتان معطر به گل هايي مسما به بهترين نام هاي عالم : محمد و علي و مهدي.
خواب راحت را نپسنديدي آن گاه كه كمي آنسوتر فقيري آبرومند در تمناي رزقي مناسب احوال بود زندگي آرام را نخواستي وقتي آرمان هاي انقلاب را در معرض خطر و نااهلان و نامحرمان را آماده خوشه چيني و مصادره انقلاب يافتي. با احساس مسئوليت همراه شريك زندگيت در سخت ترين عرصه هاي حضور اجتماعي، يعني سياست پاي گذاشتي و به عنوان شهروندي مسئول و آگاه، همه مخاطرات اين حضور را پذيرفتي.
نيكو همسري انتخاب كردي هم شاگردي! محسن تو يك مسلمان واقعي و يك مؤمن واقعي به آرمان هاي انقلاب است. كارنامه عملش موجه ترين و مقبولترين عملكردها را دارد و بهترين امتيازها را كسب كرده است. محسن تو در همه عرصه هايي كه اينك شيفتگان قدرت و حكومت حضور در آن را ارزش مي دانند و براي خود كارنامه سازي و سابقه پردازي مي كنند، پيشگام بوده است و گاه مؤسس نهادهايي كه خود في نفسه ارزشمند بوده و هستند و خود مولد ارزشند مانند سپاه پاسداران انقلاب اسلامي و جهادسازندگي. محسن تو يك دوره نماينده واقعي مردم تهران بوده است و در زماني كه مسئوليت كميسيون امنيت ملي و سياست خارجي مجلس شوراي اسلامي را عهده دار بوده كه ايران عزيز يكي از عزتمندترين دوران را در عرصه بين المللي مي گذراند، همزمان با ابتكار گفتگوي تمدن ها كه رئيس دولت اصلاحات در سازمان ملل ارائه كرد و اين طرح جهاني شد و متأسفانه در داخل هر نه روز يك بحران، مانع از ترويج اين فرهنگ ايراني-اسلامي گرديد.
محسن تو پس از پايان دوره پرافتخار نمايندگي مردم و پس از پايان دوره اصلاحات همچون ديگر همسنگرانش هرگز عافيت طلبي پيشه نكرد و در برابر انحرافات سكوت نكرد. بايدها و نبايدها را در مقاطع مختلف به مسئولين و افكار عمومي و جامعه جوان كشورمان گوشزد كرد، در كسوت يك دانشگاهي و در سمت دبيركل يك حزب سياسي قدرتمند.
و همراهي :
و تو در تمام اين مراحل در كنار او بودي و مشوق و مشاور و همراهش. و آن گاه كه فرداي انتخابات با هجوم به حزب قانوني مان و بارفتاري زشت و ناپسند بازداشتش كردند و روز ديگر رهايش كردند و به فاصله اي اندك مجددا بازداشت شد، زهراي محسن برخاست و ديگر از پاي ننشست و عليه ظلم و جور آن چنان فرياد كشيد و آن چنان خطابه خواند و به گونه اي افشاگري كرد كه در همان آغازين روزهاي دسيسه سازي سناريونويسان مخملين، نقشه هاي پلشت نقش برآب شد و نقاب تزوير از چهره هاي پليد فروافتاد و حقيقت چون خورشيدي درخشان از پس ابرهاي فتنه نيرنگ بازان برون آمد و پس از آن نقش اصلي تو آغاز شد الهه مادر! رسيدگي به امور خانواده هاي زندانيان سياسي. انگار به يك باره همه جلوه هاي مادري در وجود تو متبلور شد. خانه سبزت، خانه اميد ما و پيام هاي مهرآميزت تسلاي دل ما و راهنمايي هاي مدبرانه ات، چراغ راه حقمان شد. و امروز در روز ميلادت اگر همه گل هاي عالم را شاخه شاخه به پايت بريزيم و همه سروده هاي ناب و بديع عالم را با زيباترين واژگان تقديمت كنيم، باز هم قادر به جبران همه آن چه كردي، نخواهيم بود.
و اينك من با بضاعت اندكم در عوض شاخه هاي بيدمشك روز اسپندارمذگان، شاخه گل سرخي را به نيابت از محسنت، محسن ما، يكي از مهربان ترين و قدرشناس ترين همسران وفادار اين دوران سختِ سبز به پيشگاه مهرت پيشكش خواهم كرد.

Tuesday, February 16, 2010

برائت جویی همسرم از شیوه های ماکیاولیستی کیهان

سید مصطفی تاجزاده روز سه شنبه در ملاقات با خانواده خود با اظهار تأسف از بداخلاقی های جسورانه امروز کیهان گفت: اقدام غیراخلاقی امروز روزنامه کیهان در توهین و تخریب آقایان خاتمی، موسوی و کروبی آن هم درباره تظاهراتی که همه آن را سمبل وحدت ملی می خواندند، بار دیگر نشان داد که خط تنش آفرینی را نه اصلاح طلبان بلکه یک باند کوچک خشونت طلب در قلب اقتدارگراها دنبال می کند. بارها گفته ام که «مصونیت آهنین» به هر کس داده شود، به فساد و انحراف کشانده می شود. عمل قانون شکنانه و غیرانسانی آقای شریعتمداری در حالی انجام می شود که در تاریخ سی و یک ساله جمهوری اسلامی در هیچ زمانی روزنامه های مستقل و منتقد به اندازه شرایط کنونی تحت فشار سانسور نبوده اند. همین روش هاست که بازار شایعات و رسانه های خارجی را گرم می کند. امیدوارم همه کسانی که دل در رو دین، امنیت، اخلاق و پیشرفت کشور دارند، این اقدام را محکوم کنند تا معلوم شود اکثریت قاطع ملت ایران با این روش های ماکیاولیستی و غیراخلاقی مخالفند.
وی همچنین از نامه هشداردهنده سید حسن خمینی نوه گرامی امام و تولیت آستان آن بزرگوار به سهم خود بابت نامه هشدار دهنده اش به ضرغامی تشکر کردو گفت پس از انتشار این نامه تاریخی رفتار صدا و سیما درباره سوء استفاده از نام و فرمایشات امام(ره) تعدیل شده است. تاجزاده مصاحبه دکتر محمد مطهری را نیز قابل تقدیر داشنت و گفت نکات به حق و قابل تأملی در مصاحبه ایشان وجود دارد که باید مورد توجه دلسوزان نظام و کشور قرار بگیرد.
فخرالسادات محتشمی پور با اعلام خبرگذشت بیش از هشت ماه از بازداشت غیرقانونی همسرش، سکوت مراجع قضایی منصف و خداشناس و بویژه حقوق دانان مستقل را در برابر اقدامات غیرقانونی از جمله به درازا کشیدن بازداشت موقت و تغییر مفاهیم حقوقی، موجب تأسف دانست و هرگونه توجیهی را برای ادامه بازداشت این عزیزان صادق و خدوم که تنها جرمشان منتقد مشفق بودن است، غیرقابل پذیرش دانست. محتشمی پور طلیعه ربیع، ماه رحمت و برکت و گشایش را برای همه هم وطنان بویژه خانواده های زندانیان سیاسی مبارک دانست و گفت: امیدواریم حرمت شکنی ها و بی ادبی هایی که نسبت به بزرگان نظام و یاران و فرزندان امام راحل و شهروندان عزیز در روز 22 بهمن توسط خشونت طلبان افراط گرا اعمال شد، در هفته وحدت شاهد جبران آن باشیم و به میمنت ولادت مسعود رحمة للعالمین همه زندانیان سیاسی خصوصا جوانان، دانشجویان، روزنامه نگاران، زنان و فعالان سیاسی و مدنی به آغوش خانواده های خود بازگردند و قرزندان خردسال و مادران و پدران سالخورده بیش از این در کشور امام زمان ستم و درد و عذاب را متحمل نشوند.
گقفتنی است رئیس ستاد انتخابات دوره اصلاحات در هردو جلسه دادگاه خود که در شعبه 15 دادگاه انقلاب تشکیل شد، دفاع از خود را به پس از تشکیل دادگاه آقای جنتی که از نظر ایشان بزرگترین بدعت را در تاریخ انتخابات پس از رحلت امام گذاشته است، نمود و هنوز همراه با تعدادی از دوستان اصلاح طلب خود بازداشت بیش از هشت ماهش را در سلولی در زندان اوین می گذراند

قطعه ناتمام

هر سال این روز را پاس می داشتی
می گفتی از آن ماست و باید حفظ شود
مانند یک پدر یا نه یک باغبان
این گلستان را حتی در خزان
تنها نمی گذاشتی
امسال اما در این سال نحس
مانند پرنده ای در قفس
چشم های منتظرت را دوختی به آن سوی میله ها
شاید کبوتری یاری خبری بیاورد
غافل از این که باد وحشی
نامه را دزدیده از نوک سرخ نامه بر
طاقت بیار رفیق
یک چند صباح دگر مانده
فردا که سپیده سر زند
باز هم ما سرود دوباره صبح را سر می دهیم و من
همه قطعه های ناتمام این روزهای سیاه را
تمام خواهم کرد
هر سال ما دو تن در روز خوب پیروزی
با هم مسیر خیابان را در سوز و سرما و باران و برف
طی می کردیم و این سالهای اخیر
وقتی که من طاقت شنیدن صدای دروغ را نداشتم
دلداری ام می دادی و می گفتی ایران از آن ماست
و من لخت و بی توان همراه می شدم با تو
گز می کردم خیابان درازی را که سه دهه پیش
با عشق و شور جوانی درنوردیده بودمش بارها
من در کنار یک خواهر یک مادر یک دوست
و فریادهایمان چه برابر بود و خواسته هایمان
که بوی اتفاق می داد
و رنگ سپید وحدتی که خشم وکین آن را ندریده بود هنوز
آن سال های دور
من روسری ام را تقدیم زنی کردم که
تمنای حجاب داشت
و او شادان از انتخاب خود بی خبر از جبر فردا
به رویم لبخند زد و من نیز
آن روزها ما شکل هم نبودیم و
شکل و صورت هم را به تماشا نمی نشستیم در طلب معنا
و فاصله ها دور از حقیقت محض محو می شدند
و این سال های اخیر
من خسته از همه شکلک هایی که ساخته می شد کنارمان
دلم باز بیریایی و صفای آن روزها را طلب می کرد و تو
می کشاندی ام به امتداد خیابان
همانجا که مرد جاهلی فریاد مرگ را بر زندگی تحمیل می کرد
و در بادکنک کودکان خردسال هوا داشت خفه می شد
از بی مروتی انسان نماهایی که صداقت را به سخره گرفتند
تو می کشاندی ام و من
گوش هایم پر می شد از واژه هایی که دوست نداشتم
و آنگاه که زیرچشم نگاهت می کردم غمی سترگ را
در عمق نگاهت می یافتم و افسوس را از آن چه شد!
آن روزها هنوز امروز را ندیده بودیم
و امروز
امنیت فقط برای کسانی بود که تابلوهایی یکسان را به دست داشتند
و شعارهایشان شعار بلندگوی حکومتی
و من پس از سه دهه احساس غربت کردم
در میان جمعی آشنا
وقتی که نام امام فقط لقلقه زبان است و
سیره اش پنهان میان کتاب هایی که چه بسا معدوم شوند
و نوه اش را امروز در سی و یکمین فجر پیروزی بازداشت می کنند
نوه روح الله و فرزند روح الله را
عجب تصادفی
و این وصلت میمون را امام چه خوش می داشت
رضا و زهرای عاشق را
هردو مزد حضورشان حصری مقابل چشم جماعت
هرچند بی دوام
امسال من پس از سی سال برای ادای فریضه تنها ماندم
اما نبودنت را شاید باید به رضایت گذر کنم
وقتی خبر به گوش مشتاق شنیدنت برسد
از سختی و طعم تلخ و گسش شاید کمتر از ما رنج ببری
دیگر بس است رنج ما و تو از این همه ستم
باشد سپیده که بزند با ورد پرنده صلح
همه تلخابه های رنج این دوران رخت بندد زیادمان
باشد که صبحگهان با آن اشعه دلچسب آفتاب
هر آن چه که از سرما در تن من و توست
رحل سفر ببندد و راه دگر گیرد
من این سوی دیوارهای بلند
در خلوت شبانه خود
با یاد شیرین و نیک تو
این زهرهای مصیبت را مقابله می کنم و
سرود امید را در گوش جان عزیزان دل شکسته
زمزمه می کنم تا تو بیایی
تا تو بیایی امیدِجان
و با هم همه قطعه ها و سرودهای ناتمام را تمام کنیم
فخری
22 بهمن 88

برای چشمان معصوم اشکان


همین چند دقیقه پیش قلم را زمین گذاشتم. با اشک هایی که جاری شد برای زینب. نماینده نسل رنج کشیده زن جوان ایرانی و یاد تو از یک شنبه شب که آمدیم به خانه تان برای زیارت مادرت با من است اشکان. و نگاه معصوم تو که دل آدم را به آتش می کشد. انگار لحظه به لحظه تکرار می کند: بای ذنب بای ذنب ؟؟؟

این قلم خسته شد از بس تراشیدمش و نگاشتم و نگاشتم. انگار این روزها جز نوشتن از ما کاری برنمی آید! اما مادرت؟ مادر چرا قلم را زمین گذاشته و قلمو را ؟؟؟ مادرت آن خلاق تابلوهای زیبای طبیعت و نقاش اثرهای هنری که زینت دیوارهای خانه کوچکتان شده اند در محله هاشمی در غرب پایتخت. می گوید: دیگر حوصله هیچ کاری را ندارم. اگر ارغوان نبود دلم می خواست بروم پیش اشکانم. و اشک هایش جاری است: من دلبسته اشکان بودم این را همه می دانستند. اشکانم مرا گذاشت و رفت. کجا رفتی اشکان؟ کجا رفتی درست وقتی که مادر داشت آرزوهایش را که از بدو تولدت برای تو داشت بلند بلند برایت از روی صفحه دلش می خواند. گفتی می روم جزوه ام را بگیرم از دوستم و نگفتی هوای پرواز به سرت زده پسر! گفتی سفره شام را بیندازی من رسیده ام اما خواب پریشان آن روزهای مادر تعبیر شد. تو برنگشتی و ماه هاست که فقط در خواب به مادرت سر می زنی و مادرت دلش می خواهد روزها هم بخوابد تا تو بیایی و موهایش را نوازش کنی و وقتی پای کامپیوتر مشغول کار است، شانه هایش را بمالی و بگویی: جبران می کنم مادر. جبران می کنم.

اشکان؟ وقتی همه یادگارهای زیبا را به رنگ ارغوان در آوردی و تقدیم یگانه خواهرت کردی هیچ می دانستی که عمرت آنقدر کوتاه است که دخترک حتی خاطره هایت را باید در آن جعبه بزرگ گنار همه یادگاری ها بگذارد و بچپاند زیرتختش تا گم نشوند؟؟؟ مادر می گوید ارغوان بعد از رفتن تو دیگر حرف نمی زند. مادر نگران ارغوان است اما خودش آنقدر تحلیل رفته که این بار مهر مادری هم نمی تواند جادو کند و نمی تواند ارغوان را به خود بیاورد و مادربزرگ نیز خود را باخته بعد از آن جانبازی که تو کردی و سبز به میدان رفتی و زمین سرخ شد از خون پاکت.

این طور معصومانه به من نگاه نکن اشکان. فکر این دل ما را بکن که این روزها از همه دردهای روز و شب خون است پسر. اندکی نگاهت را از من بگیر و بدوز به آن آینه قدی که مادر برای قد چون سروت سفارش داده بود. موهایت را مرتب کن و برو به سمت قزوین و بچسب به درست. مادر فکر مهندس شدن تو را که می کند آرام می گیرد و به روزهای آتی فکر می کند و تو را در لباس دامادی تجسم می کند. وه که چه رشید و زیبا می شوی در لباس دامادی اشکان و نقل ها و سکه ها و گل ها که پرتاب می شوند به سوی تو و عروست. مادر می نالد: من بعد اشکان بیمار شدم. باید بروم دنبال درمان ولی این درد فراق را درمانی نیست. می گویم: مادر! همه جوانان سبز ایران اشکان توأند، بپذیرشان و او لبخند می زند و از خوابی که برایت دیده اند، می گوید: به خواب مادر یکی از همسایه هایت آمده بودی در قطعه 302؟ یادت هست؟ مادرت همه همسایه هایت را خوب می شناسد. با نام و نشان. همه آن قطعه دریایی شده بود و تو سوار یک کشتی بودی که کعبه ای را حمل می کرد و در جواب آن مادر مضطرّ که پرسیده بود حالا چطور بیاییم بر سر مزار شما گفته بودی: این کعبه را باید طواف کنید. تو نورانی بودی با لباس سبز و دستانت به علامت پیروزی بلند بوده است. تو پیامت را رساندی اشکان و حالا همه آن ها که این خواب را شنیده اند به حقانیت راهت ایمان دارند. راه سبز امید.

برای چشمان گریان زینب

شبت خوش زینب جان. شبت خوش و روزگارت خوش. ما روزگار خوش را برای شماها از قبل از تولد آرزو داشتیم و هنوز هم داریم. من و مادر تو و همه مادران امروز که در آستانه سی و یکمین فجر انقلابمان داریم آب شدن شماها را می بینیم در این کوران فتنه ای که افراط گرایان قدرت طلب افروختند و خود نیز دارند پا به پای ما بلکه بیشتر و سخت تر در آن می سوزند.
دیروز که جلوی شعبه 15 دادگاه انقلاب، چشمان گریانت را دیدم یک آن عارفه ام آمد جلوی نظرم. دوست همه سال های نوجوانی و جوانی ات زینب جان. هر دوی شما نام از بانوی صبر و استقامت، زینب بزرگ و نستوه گرفته اید. تو نامش را و دوست عزیزت لقبش را و صبوری باید بشود ملکه ذهنتان و تبلور عملتان عزیزدلم. تو همه سختی های این 8 ماه را پا به پای مادر تحمل کردی و نخواستی او رنجمضاعف نظاره دردکشیدن های تو را هم بکشد از این کج رفتاری چرخ بداختر. تو اشک هایت را پنهان کردی اما دست های کوچک دخترکت آن ها را هر شب هنگام خواب لمس کرد و لب برچید برای بغض های شب و روزت و تو او را در آغوش فشردی و به مادر فکر کردی که این روزها کمرش خمیده شده بر اثر فراق که نه براثر داغ های پی در پی از فرزندی به نام انقلاب که او نیز مانند من و نسل من پدیدآورنده اش بوده است. زینب جان! دیروز تو را درست جلوی شعبه ١
۵ به همسرم معرفی کردم: زینب، دوست عارفه مان و او نگاهت کرد با مهربانی و من گفتم: فرزند حمزه کرمی که زیر فشار زندان خردش کردند این پدر را و او چهره اش در هم رفت و من پشیمان شدن از این یادآوریو آن مأمور آرام گفت: باید برویم آقای تاجزاده. زینب جان تو دیروز درمانده نالیدی 16 سال. 16 سال و ارقام نجومی که من تعداد صفرهایش را نمی دانم و من انگار نشنیده باشم فریاد زدم 16 سال؟ مگر این ها چقدر زنده هستند دخترم؟ به چیزی نگیر حکمی را که بنده خدا می دهد والله احکم الحاکمین. تو دیروز در هم شکسته بودی دخترم و من در چهره ات عارفه ام را می دیدم که 8 ماه است دور از ما غصه می خورد برای مزد زحمات سی ساله پدرش که با بی شرمی تمام به او دادند. غصه می خورد برای پدر و برای شهاب که جای برادرش است و چون جان دوستش دارد و برای ما و برای مهرک و سپهر سبز شیرین که نزدیک 8 ماه است هیچکس نتوانسته او را متقاعد کند که پدرش را در زندان ببیند. او مردانه می جنگد. مبارزه منفی می کند و دل همه ما را آتش می زند با کلمات قصاری که به حکمت لقمان پیامبر شباهت پیدا می کند گاهی! سپهر با انگشتان کوچکش روزهای دوری را می شمرد و نمی داند تا روز دیدار او چقدر باقی است و مادر مستأصل شده از پاسخگویی به او. چیزی تا تولد سپهر نمانده و او شب ها موقع خواب از خدا می خواهد که حضور پدر در خانه کادوی تولد امسالش باشد. فقط همین. و دخترک تو لابد هر شب و روز سراغ پدربزرگ مهربانش را از تو و مادرت می گیرد و تو نمی دانی چه جوابش بگویی و بگویی کدام کینه و نفرت او را از شما این گونه سخت بیرحمانه جدا کرده است.
دیروز صدایم را بلند کردم و گفت: امیدوار باش دخترم نه به این آدم ها که آدمیتشان گم شده بلکه به خدایت. خدای زینب. گفتم نامت زینب است پس زینبی باش و صبور و استوار و به خدا توکل کن و به دل بد راه مده. مصطفی را بردند و من و تو راه خود گرفتیم و هر یک به سویی رفتیم. امروز سراغت را گرفت. گفتم برایش دعا کن تو که بیش از ما به خدا نزدیکی برایشان دعا کن. برای او و همه خانواده های بی گناهان دربند که کم کم دارند از شمار خارج می شوند. و اوست بهترین شنونده و بهترین اجابت کننده.

Monday, February 15, 2010

روزنه ها باز می مانند

بالاخره پیدات کردم روزنه گم شده طفلکی خودم
دلم تنگ شده بود برات
و حالا باز هم نشانه های حیات در وجود خستگی ناپذیر ما