Tuesday, February 16, 2010

برای چشمان معصوم اشکان


همین چند دقیقه پیش قلم را زمین گذاشتم. با اشک هایی که جاری شد برای زینب. نماینده نسل رنج کشیده زن جوان ایرانی و یاد تو از یک شنبه شب که آمدیم به خانه تان برای زیارت مادرت با من است اشکان. و نگاه معصوم تو که دل آدم را به آتش می کشد. انگار لحظه به لحظه تکرار می کند: بای ذنب بای ذنب ؟؟؟

این قلم خسته شد از بس تراشیدمش و نگاشتم و نگاشتم. انگار این روزها جز نوشتن از ما کاری برنمی آید! اما مادرت؟ مادر چرا قلم را زمین گذاشته و قلمو را ؟؟؟ مادرت آن خلاق تابلوهای زیبای طبیعت و نقاش اثرهای هنری که زینت دیوارهای خانه کوچکتان شده اند در محله هاشمی در غرب پایتخت. می گوید: دیگر حوصله هیچ کاری را ندارم. اگر ارغوان نبود دلم می خواست بروم پیش اشکانم. و اشک هایش جاری است: من دلبسته اشکان بودم این را همه می دانستند. اشکانم مرا گذاشت و رفت. کجا رفتی اشکان؟ کجا رفتی درست وقتی که مادر داشت آرزوهایش را که از بدو تولدت برای تو داشت بلند بلند برایت از روی صفحه دلش می خواند. گفتی می روم جزوه ام را بگیرم از دوستم و نگفتی هوای پرواز به سرت زده پسر! گفتی سفره شام را بیندازی من رسیده ام اما خواب پریشان آن روزهای مادر تعبیر شد. تو برنگشتی و ماه هاست که فقط در خواب به مادرت سر می زنی و مادرت دلش می خواهد روزها هم بخوابد تا تو بیایی و موهایش را نوازش کنی و وقتی پای کامپیوتر مشغول کار است، شانه هایش را بمالی و بگویی: جبران می کنم مادر. جبران می کنم.

اشکان؟ وقتی همه یادگارهای زیبا را به رنگ ارغوان در آوردی و تقدیم یگانه خواهرت کردی هیچ می دانستی که عمرت آنقدر کوتاه است که دخترک حتی خاطره هایت را باید در آن جعبه بزرگ گنار همه یادگاری ها بگذارد و بچپاند زیرتختش تا گم نشوند؟؟؟ مادر می گوید ارغوان بعد از رفتن تو دیگر حرف نمی زند. مادر نگران ارغوان است اما خودش آنقدر تحلیل رفته که این بار مهر مادری هم نمی تواند جادو کند و نمی تواند ارغوان را به خود بیاورد و مادربزرگ نیز خود را باخته بعد از آن جانبازی که تو کردی و سبز به میدان رفتی و زمین سرخ شد از خون پاکت.

این طور معصومانه به من نگاه نکن اشکان. فکر این دل ما را بکن که این روزها از همه دردهای روز و شب خون است پسر. اندکی نگاهت را از من بگیر و بدوز به آن آینه قدی که مادر برای قد چون سروت سفارش داده بود. موهایت را مرتب کن و برو به سمت قزوین و بچسب به درست. مادر فکر مهندس شدن تو را که می کند آرام می گیرد و به روزهای آتی فکر می کند و تو را در لباس دامادی تجسم می کند. وه که چه رشید و زیبا می شوی در لباس دامادی اشکان و نقل ها و سکه ها و گل ها که پرتاب می شوند به سوی تو و عروست. مادر می نالد: من بعد اشکان بیمار شدم. باید بروم دنبال درمان ولی این درد فراق را درمانی نیست. می گویم: مادر! همه جوانان سبز ایران اشکان توأند، بپذیرشان و او لبخند می زند و از خوابی که برایت دیده اند، می گوید: به خواب مادر یکی از همسایه هایت آمده بودی در قطعه 302؟ یادت هست؟ مادرت همه همسایه هایت را خوب می شناسد. با نام و نشان. همه آن قطعه دریایی شده بود و تو سوار یک کشتی بودی که کعبه ای را حمل می کرد و در جواب آن مادر مضطرّ که پرسیده بود حالا چطور بیاییم بر سر مزار شما گفته بودی: این کعبه را باید طواف کنید. تو نورانی بودی با لباس سبز و دستانت به علامت پیروزی بلند بوده است. تو پیامت را رساندی اشکان و حالا همه آن ها که این خواب را شنیده اند به حقانیت راهت ایمان دارند. راه سبز امید.

1 comment:

  1. ان قدر زيبا نوشتيد که نميدونم چي بگم..
    ياد روز تولدش تو بهشت زهرا افتادم.
    نميدونستم اشکان رو تو خواب ديدند. از يه طرف خوشحال شدم از اين خواب قشنگ. ولي باز دوباره وقتي به قول شما به چشماي معصومش نگاه ميکنم دوباره غم عالم به دلم ميشينه. آخه چرا؟ چرا من بايد اين جا باشم ولي اشکان که همسن بود الان ديگه نباشه....

    ReplyDelete