Tuesday, February 16, 2010

قطعه ناتمام

هر سال این روز را پاس می داشتی
می گفتی از آن ماست و باید حفظ شود
مانند یک پدر یا نه یک باغبان
این گلستان را حتی در خزان
تنها نمی گذاشتی
امسال اما در این سال نحس
مانند پرنده ای در قفس
چشم های منتظرت را دوختی به آن سوی میله ها
شاید کبوتری یاری خبری بیاورد
غافل از این که باد وحشی
نامه را دزدیده از نوک سرخ نامه بر
طاقت بیار رفیق
یک چند صباح دگر مانده
فردا که سپیده سر زند
باز هم ما سرود دوباره صبح را سر می دهیم و من
همه قطعه های ناتمام این روزهای سیاه را
تمام خواهم کرد
هر سال ما دو تن در روز خوب پیروزی
با هم مسیر خیابان را در سوز و سرما و باران و برف
طی می کردیم و این سالهای اخیر
وقتی که من طاقت شنیدن صدای دروغ را نداشتم
دلداری ام می دادی و می گفتی ایران از آن ماست
و من لخت و بی توان همراه می شدم با تو
گز می کردم خیابان درازی را که سه دهه پیش
با عشق و شور جوانی درنوردیده بودمش بارها
من در کنار یک خواهر یک مادر یک دوست
و فریادهایمان چه برابر بود و خواسته هایمان
که بوی اتفاق می داد
و رنگ سپید وحدتی که خشم وکین آن را ندریده بود هنوز
آن سال های دور
من روسری ام را تقدیم زنی کردم که
تمنای حجاب داشت
و او شادان از انتخاب خود بی خبر از جبر فردا
به رویم لبخند زد و من نیز
آن روزها ما شکل هم نبودیم و
شکل و صورت هم را به تماشا نمی نشستیم در طلب معنا
و فاصله ها دور از حقیقت محض محو می شدند
و این سال های اخیر
من خسته از همه شکلک هایی که ساخته می شد کنارمان
دلم باز بیریایی و صفای آن روزها را طلب می کرد و تو
می کشاندی ام به امتداد خیابان
همانجا که مرد جاهلی فریاد مرگ را بر زندگی تحمیل می کرد
و در بادکنک کودکان خردسال هوا داشت خفه می شد
از بی مروتی انسان نماهایی که صداقت را به سخره گرفتند
تو می کشاندی ام و من
گوش هایم پر می شد از واژه هایی که دوست نداشتم
و آنگاه که زیرچشم نگاهت می کردم غمی سترگ را
در عمق نگاهت می یافتم و افسوس را از آن چه شد!
آن روزها هنوز امروز را ندیده بودیم
و امروز
امنیت فقط برای کسانی بود که تابلوهایی یکسان را به دست داشتند
و شعارهایشان شعار بلندگوی حکومتی
و من پس از سه دهه احساس غربت کردم
در میان جمعی آشنا
وقتی که نام امام فقط لقلقه زبان است و
سیره اش پنهان میان کتاب هایی که چه بسا معدوم شوند
و نوه اش را امروز در سی و یکمین فجر پیروزی بازداشت می کنند
نوه روح الله و فرزند روح الله را
عجب تصادفی
و این وصلت میمون را امام چه خوش می داشت
رضا و زهرای عاشق را
هردو مزد حضورشان حصری مقابل چشم جماعت
هرچند بی دوام
امسال من پس از سی سال برای ادای فریضه تنها ماندم
اما نبودنت را شاید باید به رضایت گذر کنم
وقتی خبر به گوش مشتاق شنیدنت برسد
از سختی و طعم تلخ و گسش شاید کمتر از ما رنج ببری
دیگر بس است رنج ما و تو از این همه ستم
باشد سپیده که بزند با ورد پرنده صلح
همه تلخابه های رنج این دوران رخت بندد زیادمان
باشد که صبحگهان با آن اشعه دلچسب آفتاب
هر آن چه که از سرما در تن من و توست
رحل سفر ببندد و راه دگر گیرد
من این سوی دیوارهای بلند
در خلوت شبانه خود
با یاد شیرین و نیک تو
این زهرهای مصیبت را مقابله می کنم و
سرود امید را در گوش جان عزیزان دل شکسته
زمزمه می کنم تا تو بیایی
تا تو بیایی امیدِجان
و با هم همه قطعه ها و سرودهای ناتمام را تمام کنیم
فخری
22 بهمن 88

No comments:

Post a Comment