Monday, September 21, 2009

سبز بمان دردانه جان


یک فنجان قهوه و گل های قشنگ نارنجی که زهرا برایم آورده برای دور ریختن دلتنگی ها و هوایی که بارانی است و آسمانی که نمی بارد.

دلم می خواهد بروم خانه و غرق بشوم در میان عکس هایی که خاطرات بیست و هشت سال پیش را برایم مجسم می کند. و آن کارت دعوت عروسی که دیشب به مناسبت سالگرد ازدواجمان گذاشتم در فیس بوک و هنوز دارد پیام می گیرد آن پست خاطره انگیز.



بچه ها می گویند این آلبوم کلی سند دارد که خوب است که هست. و من دلم برای این اسناد بهادار شور می زند و همه اسناد بهاداری که این روزها معدوم می شوند و صاحبان آن اسناد.

گل های نارنجی انر‍ژی بخش هستند با آن گل خشک های تزئینی کنارشان. می پرسم این ها برای تولد دردانه ماست یا سالگرد ازدواج پدر و مادرش؟ می گوید برای دور ریختن دل تنگی ها و من در آستان خزان ایستاده رنگ های زرد و قهوه ای و سرخ و نارنجی را در ذهنم مرور می کنم که سپری کرده ام از 28 سال پیش تا همین سه سال پیش که دردانه خانم می خواست با همسرجانش برود برای ادامه تحصیل به دیاری دیگر و من و پدرش برایشان دعای خیر کردیم و بدرقه شان کردیم و خودمان بدحال برگشتیم خانه که خالی شده بود ناگهان و غرق شدیم در تنهایی و هرکدام در سکوت دنبال بهانه ای گشتیم برای غرقه شدن در خاطراتمان. خاطرات 25 سال زندگی که حاصلش دو میوه شیرین است با حواشی بسیار. و تا همین پارسال و تا امروز. ولی هیچگاه این سان تنها پاییز را تجربه نکرده ام و دلتنگی های روزهای ابری و غروب های دلگیر و شب هایی که می رود تا دراز شود.

آلبوم ها را ورق می زنم و ...

این رنگ نارنجی مرا یاد پاییز سال 61 می اندازد که دردانه خانم در غیاب پدرجانش پای به این دنیای غدّار گذاشت و من تنهایی را مثل بختک روی سر خودم هوار شده حس کردم تا حاجی از سفر حج برگردد و روزهای انتظار بلند بود و شب هایش کشدار.

نارنجی مرا یاد تولد اولین گل زندگیمان می اندازد که مولود آخرین روز تابستان بود و فرزند پاییز . امروز روز تولد اوست و من امسال تولدش را از جانب پدر نیز تبریک گفته ام . همین چند دقیقه پیش از نوشتن این سطور پاییزی.

گفته ام دوری راه مهر پدری را صد چندان می کند و مهر مادری که جای خود دارد . شما در آن سرما خود را بسپارید به گرمای مهر ما و ما گرم از وجود شمائیم عزیزپدر . سبز بمانید برای ایران سرفراز .

دردانه جان تولدت مبارک.

Saturday, September 19, 2009

فطریه

چقدر دل بسته بودیم به این ماه پرفیض

باورمان نمی آمد بیاید و برود و فرجی نشود

اما صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت (عید رمضان و ماه رمضان) و همسرجان ما از بند ظالمین رها نشد که هیچ توفیق دیدار را هم از ما سلب کردند با سنگدلی تمام . خدایشان جزای دهاد که خود بیش از همه از نهاد آنان آگاه است و از نهاد هر آفریده ای دیگر

امشب زیر پل یادگار در همان هوای بارانی صفای دیگری داشت وقتی ربنا را حاضرین همراه، دسته جمعی زمزمه می کردند. وقتی خرما را در دهان می گذاشتند تا کامشان شیرین شود در اوج تلخی های روزگار غدّار و آنگاه که نان و پنیر و آش رشته را در همان تاریکی تناول کردند زن و مرد و پیر و جوان

دوست نداشتیم این سفره پر رونق باشد اما افسوس که هنوز خانواده ای از در آغوش کشیدن عزیز رهیده از بندش از جمع ما تفریق نشده خانواده های دیگر اضافه می شوند و این داستان را ادامه می دهند تا کجا ؟ نمی دانیم. شاید خودشان هم نمی دانند. راهی را آغاز کرده اند که پایانش ناکجاآباد است.

پرستوی جوان همسر حسین عزیزمان هنوز آشفته حال است و طول می کشد تا عادت کند به نبود همسرش و هدی مادر جوان نوزاد مهدی میردامادی و همسر دکتر فیاض زاهد که نمی داند باید نفرین کند یا دعا یا ناله یا فریاد ؟ تکلیفش را نمی داند. هنگامه خانم را از میعادگاه همیشگی اش می کشند پایین که در جمع باشد و همسر عرب سرخی چه شکفته است پس از ملاقات با همسرش همین ساعتی پیش از افطار . الهه خانم صندلی های سفری را همراه دارد و رخشان بنی اعتماد که باز هم با آن پادرد ما را خجالت داده و تنهایمان نگذاشته می نشیند روی آن . بارانش هم آمده برای همدردی جلوتر از مادر و بقیه مادران صلح. می پرسم پارک لاله چطور بود ؟ می گویند امروز تعطیلش کردیم رفتیم دیدن مینو که داغدار مادر است.

ای وای ناراحتهمین دیروز پریروز بود که گفت مادر را از بخش برده اند سی سی یو و چه زود رخت بربست این مادر رنجدیده از این دنیای فانی و مینو که یک پایش بیمارستان بود و یک پایش در پیگیری امور زندانیان و کشته شدگان و منزل مادرش دیوار به دیوار خانه سعیده پورآقایی که تا چندی پیش صدای الله اکبرش را از همان نزدیکی می شنیدند. باید سری بزنم برای دادن سرسلامتی به مینوخانم.

این افطار آخر است ؟ ژیلا می گوید خدا کند. مهسا هم آمده می گویم بی وفا شوهرت را رها کردی آمدی بیرون ؟ می گوید کاش نیامده بودم کاشناراحتمادر و خواهر هنگامه هم هستند و شیوا همسر سعید شریعتی و فاطمه دختر ابطحی که پدر تولدش را از اوین تبریک گفته و همسر تاجرنیاو لیلاز و رمضان زاده و صفایی فراهانی و امین زاده که آرام در گوشم می گوید من رفتم ملاقات محسن و من می غرم : حقتان را می دهند با منتعصبانی

خیلی های دیگر هم هستند. دوستان همه جمعند. سفره امشب گشاده تر است اما دل ها هوای الله اکبر دارد در این شب عیدی و چه رساست صدای ما همین جا جلوی زندان معروف اوین که دستگاه توّاب سازی است این روزها و روزهای دیگر هم بوده است و حالا هی سرکوفت می شنویم که در گذشته چرا صدایتان در نیامد و من برمی گردم به عقب تر ها که صداهایی درآمد و شنیده نشد یا شنیده شد و اثر نکر یا اثر کرد و کافی نبود یا ... الهه همچنان سر حرف خودش هست : ما داریم تقاص پس می دهیم. و من فکر می کنم ما داریم تقاص پس می دهیم؟ یکی می گوید باید وزن گروههای زنان سنجیده شود این روزها. خصوصا وزن زنان اصلاح طلب که خاموشند. و من دنبال وزنه می گردم تا یکی یکی این دختران و زنان اصلاح طلب زندانی و همسران و مادران و دختران زندانیان سیاسی را وزن کنم و وزنشان را جمع بزنم و تفریق کنم از جمع کل وزن زنان معترض و نسبتش را با وزن یگانه زن وزیر ایران اسلامی بسنجم و همه این نسبت ها را نقش کنم در کتاب تاریخ جنبش زنان ایران و بدهم دست معلم های تاریخ که حرفی داشته باشند برای گفتن سر آن کلاس های بیروح و خشک که هی باید از هجمه ها بگویند و سرهایی که بریده می شود و آدم هایی که لای دیوارها ایستاده دفن می شوند و زبان ها و گوش هایی که بریده می شوند و چشم هایی که در می آیند و پسرکانی که اخته می شوند و کنیزکان و خواجه های حرم و از ظلم ها و مظلوم ها و ظالم ها و نظام هایی که با انقلاب های مردمی سرنگون می شوند و شیرین است درس تاریخ وقتی از نقش مردم سخن گفته می شود اگر بشود . به فریده می گویم هیچ کس نیست این همه فعالیت زنان را مستند کند؟ زنانی که خود پیامند و پیام رسان؟ زنانی که خود تاریخند و تاریخ ساز ؟ کاش کسی بودناراحت

این شب آخر شب باصفایی است کسی دلش نمی خواهد با زندانی دربندش خداحافظی کند . یکی می گوید : بس است دیگر تا نیامده اند بریزند سرمان تمامش کنیم و ما چشم می دوزیم به آن درهایی که هی باز و یسته می شود و ماشین ها می روند و می ایند و هرازچندگاهی آمبولانسی و مردم رهگذر ما را تماشا می کنند و علامت پیروزی را نشان می دهند و سواره ها با صدای بوق اتومبیل هایشان در گذر از کوی دوست مارا همراهی می کنند و ما جلوتر می رویم تا صدایمان را بندیان بهتر بشنوندو زندان بان ها هم یادشان نرود که خدا بزرگتر است و یادشان بماند که در مقدّر است که زندانی سیاسی آزاد شود و روسیاهی بماند به ذغال و ذغال فروش طفلکی.

باید سری به مینو بزنم برای دادن سرسلامتی و او در خانه مادر است دیوار به دیوار خانه سعیده پور آقایی که انکار شد . می روم طبقه پنجم همه سراغ همسر قهرمانم را می گیرند. می گویم شرمنده بی خبرم می گویند دشمنانمان شرمنده باشند. خاطرات روز سبز قدس تعریف می شود اینجا هم مثل همه جا. نشانه های سبز همه جا هستند و گوینده خبر بیست و سی می گویند چه با شعف انکار کرده عاطفه را . درست مثل انکار دیروز .انکار حضور سبزها. انکار هر اعتراضی هر نقدی هر گفته متفاوتی. انکار آدم ها و اندیشه هایشان. انکار حق . اگر این ماه که گشتند و پیدایش کردند و تبریک گفتند و گفتیم انکار شدنی باشد، سبزها هم انکار شدنی هستند.

ساعت نزدیک ده است یاد بزرگی خدا ساعت نمی شناسد همیشگی است حتی اگر برزبان نیاید

الله اکبر الله اکبر

خانواده های زندانیان سیاسی منتظر جواب استفتاء از مراجع در مورد فطریه هستند. آیة الله صانعی فوری جواب داده و سایت دفتر آیة الله مکارم رسید داده بی جواب و بقیه هم لابد درگیر یوم الشک بوده اند یا این که با این سیستم اطلاع رسانی فشل به یمن فیلترینگ دولتی هنوز نامه را دریافت نکرده اند یا جواب در راه است نمی دانم . ما که تکلیفمان را فهمیدیم . نانخور هرکس هستیم هم او باید زکاة فطرمان را بپردازد حالا دربند باشد یا نباشد یعنی تکلیف از ما سلب می شود! ولی ما نمی توانیم صبر کنیم تا اراده فلان و بهمان تعلق بگیرد برای آزادی همسرجان بعد حق الناس را بپردازیم. شکم گرسنه عذر و بهانه نمی پذیرد.

به امید روزی که در حکومت اسلامی گرسنه ای نباشد که سیر کردن شکمش بهای تحمیقش شود و زندانی ای نباشد که بند و حبس بهای ابراز نظر و عقیده اش باشد .

از برنامه نماز عید دارالزهرا می پرسم . پسرعموجان می گویند : طبق معمول سنواتی از ساعت ٧ صبح و می گوید هرچند به فرموده امام عیدی نداریم (در زمان ظلم) اما نماز عید را می خوانیم .

و من یاد دوران کودکی می افتم و نماز های پربرکت عید و شعارهای دسته جمعی الله اکبر و لله الحمد علی ما هدینا و لله الشکر علی ما اولینا و دعا برای آزادی زندانیان سیاسی رژیم پهلویعینک

کاش به جای تاریخ علم هیئت خوانده بودم و یا حتی نجوم آنوقت اینقدر از تکرار مکررات حرصم در نمی آمد.

حالا با همه این تفاصیل عید فطرتان مبارک

Tuesday, September 15, 2009

سه ماهگی هجران و درد و انتظار

سلام بر یار برگزیده دربندم

اینک سه ماه از دوری و هجران ما به دست نامردمانی کج اندیش می گذرد که خود مدعی صراط مستقیمند و خود را معیار حق می دانند به یاوهعینک

درست نود روز است که تو آن سوی دیواری و ما این سو . تو در تنهایی و خلوت و ما در جمع و جماعت. تو را انگار به دیار خاموشان برده اند. خاموشانی که در دل گفتنی ها فراوان دارند اما باید بشوند سراپا گوش و سرشان را مانند دور از جان شما بز اخفش به نشانه تأیید تکان دهند تا آقایان راضی شوند و اندکی دست از خشونت بردارند. و ما در متن کلامیم و گفته ها و پیام ها.شما خود پیامید و ما پیام رسان.

نود روز تنهایی شبانه هردویمان تو در سلول کوچک و تاریکت و من در خانه ای که بی تو کم از زندان نیست. نود روز بلاتکلیفی و عدم احساس مسئولیت و عدم پاسخگویی مسئولان و مدعیان عدالت و عمل به مرّ قانون.

نود روز نامردی و بی انصافی و سخت دلی برای مستور نگاه داشتن تو از من و محجوب نگاه داشتن من از تو و دریغ کردن حتی صدایت از ما که آن دو ارتباط کوتاه تنها گوشه ای از خیالم را راحت کرده بود و هنوز دل نگرانی ها از صحت و سلامتت باقی است.

حالا که به پشت سرم نگاه می کنم، هول برم می دارد و در تحیر می مانم که همه این روزهای سخت و طاقت فرسا را چگونه سپری کرده ام ؟ و بعد توکلم را به خدا بیشتر می کنم و در دل می گویم جدت موسی کاظم(ع) که فرزند علی و زهرا بود و معصوم بود و محبوب خلق بود، چگونه آن همه ستم را تحمل کرد ؟ و ما مگر شیعه علی (ع) و آل او نیستیم؟ پس باید تحمل کنیم و تاب بیاوریم بدون تن دادن به ظلم و بدون سکوت و پذیرش ذلت.

چقدر خوشحالم که به قدر وسع خود گفتنی های این سه ماه را ثبت کرده ام تا بیایی و بخوانی و بدانی که در غیابت، آنی رسالت پیام رسانی را فراموش نکرده ام عزیز مهربانم. و همه هواخواهانت را که هوادار حقند، لحظه به لحظه در جریان دانسته هایم از تو و دیگر مجاهدان دربند و حتی نادانسته هایم گذاشته ام و البته در این مسیر تنها نبودم و همه خانواده بزرگ زندانیان سیاسی همراه بودند و هم دل و این یکی بودن ما عجیب دردآور و حتی خوفناک بود برای کسانی که تفرقه افکنی مایه حیاتشان است و وحدت و انسجام ما باطل السحرشان.نشانه ها را باید در مجالی واسع برایت شماره کنم.

حالا این هجران دردناک ما سه ماهه شده است.روزهایمان پر است از نام شماها و سعی بین دادگاه و دادسرا و اوین، محبسی که مفتخر به وجود شماست و حالا در و دیوارش گواه همه ظلمی که روایتان داشته اند. خدایشان هلاک گرداند همه عمله جور را که از حقوق اولیه تان محروم و خانواده هایتان را سرگشته کوی و خیابان کردند.

تعجب می کنی این سخت شدن دلم را ؟ من که روزی صاحب ذوق بودم و شعر می سرودم و سرشار از احساس بودم و عاطفه ؟ مرا که نفرین در قاموسم راه نداشت و خصوصا در این دهه آخر عمر همه جهد و تلاشم برای نرمی هر چه بیشتر دل بود در برابر مشی و شیوه طالبانی که ترویج خشونت و سختی و شقاوت و خون ریزی بود؟ و اشک هایم جاری می شد با شنیدن دردهای جامعه و رنج های مردمی که جرمشان زاده شدن در دیاری بود که حاکمانش یادشان رفته مردم ولینعمتشان هستند و آنان باید خدمتگزار باشند؟

سخت دلی ما در برابر ظالمان که مولایمان ما را خصم آنان می پسندد، این روزها عجیب نیست و سوگند به هم او که عرش کبریاییش با ناله یتیم به لرزه می افتد که نرمی این دل سرگشته در برابر این کودکان محروم از دیدار پدر و این همسران مضطرّ‌در برابر خواهش های کودکانه و این پدر و مادرهای سالخورده و رنج دوران کشیده که تاب محبس دیدن فرزندانشان را در دو رژیم ندارند، هم چنان پابرجاست.

کاش این نامه های من پاسخ داشت کاش تو که مخاطب اصلی آن هستی پیش از دیگران آن را می خواندی و پاسخش می دادی و یا لااقل حست را نسبت به آن برایم بیان می کردی یا نه اصلا انگار نه انگار که من چیزی نوشته ام تو خود می گفتی برایم از همه آن چه در این نود روز بر تو گذشت . روزهای بسیار سخت اول و همان روزهایی که من به نگارش نامه اول مشغول بودم در یک ماهگی هجرانمان. روزهای سکوت و درد و داغ و اشک. روزهای دیوارهایی که هنوز یک یا دو قدم برنداشته همه سختی خودرا به تو نشان می دادند و زمینی که برای خوابیدنت جا کم داشت و شاید بی خوابی های مکرر مجال بر زمین افتادن برایت نمی گذاشت و نشسته به خواب می رفتی. روزهای ... می دانم که گفتنی فراوان داری ولی حالا فقط گوش ها به کار است و آن دست ها که باید برای سائل می نوشت و می نوشت شاید در حال استراحت است اکنون که به وکیلت گفتی بیش از یک ماه است که بازجویی ها تمام شده و تو را بی جهت در انفرادی نگه داشته اند؟

چقدر خوشحال شدم وقتی در دومین تماس کوتاهت از من کتاب خواستی و قلم . چه فرقی می کند چه کتابی ؟ هرچه از پشت این دیوارهای هول انگیز به دست تو برسد باید غنیمت باشد چه رسد به قلمی که توتم همیشگی توست و کتابی که اگر نباشد تو نیستی! در آئینه خیال من و هرکس که تو را می شناسد تصویری بی کتاب و بی قلم از تو نیست و چه زجری به تو دادند با این محرومیت ها خدایشان جزای دهد به هر آن قسم که شایسته آنند.

شب های اوین، شب های افطار پشت دیوارهای اوین، شب های ماه مبارک برای ما خاطره انگیز است و خوش به حال هنگامه خانم یار وفادار بهزاد نبوی که عهدش را نشکست و هر شب را با یار دیرین در همان پشت دیوار کنار کیوسک نگهبانی به نجوا نشست تا عاقبت توفیق دیدار یار نصیبش گشت. ما هفته ای یکبار می آییم به میعادگاه. بقیه اوقات را باید پاسخگوی مهر و محبت یاران و بستگان و مهرورزانی باشیم که ما را به خاطر شما دوست دارند و میزبان می شوند و به نام و یادتان افتخار می کنند . تو هرگز جواب ردّ به هیچ دعوتی نمی دادی مصطفی جان و من دارم تمرین می کنم تمام حسناتت را و رمضان چه فرصت خوبی است برای خودسازی و تطهیر و تغسیل و تنزیه نفس.و کاش همه مدعیان مسلمانی معنای توبه می دانستند و به جای کاشتن تخم کین در دل کوچک و بزرگ، به خود می آمدند و العفو گویان دل های آزرده را مرهم می نشاندند و رسم مهرورزی و وفا می آموختند.

آخرین دیدار خانواده ها با دادستان سابق که می گویند کنار گذاشتنش نشانه ای است از تغییر رویه قوه قضائیه و حرکت به سوی قانون مداری و عدالت محوری و ما هنوز از این تغییر رویه کوچکترین بهره ای نبرده ایم، فردای یک افطار جمعی در کنار شما بود. بعد از شعارهای الله اکبر یادمان آمد که باید حقوقمان را مطالبه کنیم و کدام حق بالاتر از دیدار روی ماه شما؟ خانواده ها صبح روز موعود در جلوی دفتر دادستان اجتماع کردند و درخواست ملاقات دادیم که انگار غیرحضوری کافی نبود . تک تک خانواده ها را خواستند و وعده ملاقات دادند و من پایم را به جایی که قدم گذاشتن در آن برایم حرام بود ننهادم و شاید به همین دلیل از دیدارت محروم شدم اما چقدر خوشحالم که پدر و مادرت تو را دیدند و وکیلت . هرچند کوتاه هرچند دل آزار اما موجب اطمینان از سلامتت شد تا حدی .

وقتی دانستم باز هم دست ظلمه مانع دیدار ماست. حضورت در دادگاه فرمایشی را که حالا فهمیده ام بدون اطلاع و اختیارتان بوده است، غنیمت شمردم و آمدم تا ببینمت حتی به نیم نگاهی و صدایم را به تو برسانم که صدای همه کسانی است که این نود روز آن به آن سلامتت را تمنا کرده اند و رهاییت را از چنگال مدعیان عدالت. و دیدنت با آن هیبت ناله ام را به آسمان برد و فغانم را. گویی از خود بی خود شده بودم آن لحظه و تو دانستی که سعی کردی از همان دور با اشاره آرامم کنی و گناه نابخشودنی آنان را که سلامتت را به مخاطره انداخته بودند با مهربانی و گذشت همیشگی بپوشانی و نتوانستی و نمی توانی. تو اگر هزار بار سوگند بخوری که جایم خوب است و بازجو مهربان است و همه چیز خوب است و جای هیچ نگرانی نیست ذره ای از آتش دل من و فرزندان و پدر و مادرت خاموش نمی شود چرا که تو اکنون اسیری و نمی توانی چیزی جز خواسته زندان بانان خوشبختت بگویی. خوشبخت از آن بابت که مصاحبی چون تو دارند.

باری آن روز صحنه های حیرت انگیزی خلق شد پس از دیدار محرومان از دیدارهایی که حق اولیه هر زندانی و خانواده اوست در تمام عالم . و در بلاد کفر این حقوق بیشتر رعایت می شود انگار تا در کشور ما که مردمانش انقلاب کردند و پیش از هرچیز پتک بر دیوار زندان ها کوبیدند تا هرگز زندانی سیاسی نداشته باشیم و انقلابشان اسلامی بود که پیامبرش رحمة‌ للعالمین است و امامش پناهگاه همه محرومین و قطب عدالت و راستی .

شاید بخواهی بدانی این نود روز بر ما چگونه گذشت؟ سخت گذشت اما گذشت و می گذرد . هر شب وعده ای داشتیم. گاهی منزل خانواده شهدای وقایع اخیر که همراهشان اشک ریختیم و از بی عدالتی ها شکوه کردیم و گاه منزل زندانیان سیاسی و چقدر شیرین می شد کاممان با حضور در منزل رها شدگان از بند. حضوری به تمنای خبری از تو . شنیدن صدایت را بعضی م‍ژده می دادند که مسرورم می کرد و خبرهای دادگاه که لبخند بر لبان من و دیگر یاران همراه می آورد. وقتی از شوخی هایت در دادگاه شنیدم خیالم کمی راحت شد که نتوانسته اند تو را از خود واقعیت بیگانه کنند. کاری که با بعضی های دیگر کردند براثر شکنجه سفید و شاید هم بر تو اثر نکرد به دلیل قوت ایمان بیشتر و صد البته عدم تعلقت به دنیا و مافیها و شاید هم به دلیل حرزی که از آیات قرآن ودعا و مناجات از درون و برون محبست تو را فراگرفت. لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم.

نامه ها نوشتیم و بیانیه ها برای روشنگری و برای حق خواهی و ملاقات با مسئولین. آقای لاریجانی رئیس جدید قوه قضائیه به ما گفت : من هرچند به لحاظ سیاسی همسرانتان را قبول ندارم اما قانون در باره همه باید اجرا شود و من آمده ام تا مرّ‌قانون را اجرا کنم و اگر نتوانم نمی مانم و ما هم منتظریم که اجرا کنند یا بروند یعنی اعتماد کرده ایم به گفته ایشان.آقای جعفری را که در باب فضایلش زیاد شنیده ایم که انسان وارسته و آزاده ای است و رزمنده بوده و جانباز است و رئیس دادگاه خانواده و خیلی مدافع حقوق زنان و هنوز بدی از او نشنیده ایم، هنوز وقت ملاقات نداده است و می گویند که وقت می خواهد تا سر دربیاورد از آشی که مرتضوی پخته و دارد بسیج می کند قضات عادل را برای سامان دادن به پرونده ها .

رئیس دادگاه انقلاب هم که تا دلت بخواهد با ما همدلی کرد و دست آخر گفت من پیگیری می کنم ولی انتظار نتیجه را از تصمیم گیران داشته باشید. ما به ایشان گفتیم آزادی فوری با تبدیل قرار و تا قبل از آن تماس و ملاقات مستمر و از همه مهمتر خروج از سلول انفرادی و این ها حقوق اولیه ماست عزیزم که داریم فراموششان می کنیم .

و چه بگویمت از شب های احیاء شب های وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت. دارالزهراء مملو از جمعیت بود. مردمی که شاید دوست داشتند بروند مرقد امام و با شکوه به او از نااهلان و نامحرمانی که علیرغم تلاش یاران و فرزندانش متاسفانه داعیه دار انقلاب شده اند اما فشار روی سید حسن باعث شد که مراسم مرقد را لغو کند پس از این همه سال . برنامه های سنواتی دیگری هم لغو شده مثل مراسم احیای کوی دانشگاه و افطاری هایی که انگار خار چشم دشمنان اسلام است. این محدود کردن برنامه های مذهبی خیلی نگران کننده است خصوصا برای علما و مراجع. در قم هم خیلی خبرهاست مهربان.ولی دستگاههای اطلاع رسانی دولتی عجالتا برنامه ای جز پخش سریال های تکراری و دروغ سازی و دروغ پراکنی ندارند. تا ظهور حضرت حجت هم قرار نیست به هیچ شکایتی علیه آنان رسیدگی شود ولی در عوض قرار است شخصیت های بزرگ و تأثیرگذار روانه زندان شوند این را آدم کوچک هایی که داعیه های بزرگ دارند هی تکرار می کنند. همان هایی که امام به ایشان تشر زد که بنشینید سرجایتان و وظیفه خودتان را انجام دهید و به سیاست وارد نشوید. آن ها حالا در همه حوزه ها سرک می کشند. به قول آقای کروبی بعد از سیاست و قضاوت نوبت طبابت است.

خلاصه بد دورانی را داریم همسرجان گاهی می گویم خوش به حال تو که از همان فردای انتخابات دهم رفتی خدمت این برادران و منبع اطلاعیت هم، هم آن ها هستند که هرچه صلاح باشد می گویند و بقیه اش خلأ محض و تو در قرنطینه می نشینی آثار شهید مطهری می خوانی (که حالا فرزندش جزء مغضوبین است چون مختصر نقدی کرده) و نثر زیبای استاد روانشاد شهیدی را در ترجمه نهج البلاغه مولایمان را می خوانی و لذت می بری و عبادت می کنی و برادران بازجو و آن سخت دلانی هم که مانع دیدار مایند، لابد نان حلال می برند برای زن و بچه شان در این ماه مبارک از صدقه سر محبوب زندانیانی چون شما!!! ما این جا بمباران شدیم از خبرهای تلخ و گاه نفرت آور مثل ادامه بازداشت ها. بازداشت مرتضی الویری زندانی زمان شاه و علیرضا بهشتی که پدرش به ما یاد داد راست قامتان جاودانه تاریخ بمانیم. اینجا این بیرون، ما در به در دنبال خبرهای خوشیم که حالا منحصر شده به خبر آزادی های عزیزان دربندمان. شایسته امیری و روشنک سیاسی و قبل از آن ها سمیه توحیدلو و ‍ژیلا بنی یعقوب و دیگران که آزاد شدند یک نفس راحت کشیدیم ولی هنوز زنان زیادی در بندهای عمومی هستند که سخت نگران حالشانیم و از این بند دو الف که زیر نظر سپاه هست خبری نیست جز آزادی حمزه غالبی و صادق نوروزی که گفته اند باید از شورای سیاسی سازمان استعفا بدهی ؟ خوشحالم که صدایمان را می شنوید . کاش می شد هر شب می آمدیم و صدایمان را به گوشتان می رساندیم . راستی غریو الله اکبر که لرزه براندام کفر می اندازد چرا باید این ها را که مدعی مسلمانی هستند اینقدر بترساند؟ ما پیروزیم و بشارت نصرتمان را خدای علی اعلی داده است و پیامبران بزرگش و ما مومنیم و معتقد و ناامیدی هیچ روزنی به دل هایمان نخواهد گشود. ما از گذشته عبرت می گیرم . امروز حواسمان جمع است و به فردا می اندیشیم . فردای ایران پاک. فردای فرزندان سبز ایران پاک.

سبز می مانیم

سلام
ما به خانه به دوشی عادت داریم تا زمانی که برسیم به یک ثبات
نمی دانم شاید تقدیر ما این بوده که در هر خانه نو یادگاری به جای گذاریم برای آیندگان
ما روندگانیم
و هر روزنی که بسته شود، روزنه های زیادی باز خواهند شد
سبز می مانیم و برقرار