Tuesday, February 16, 2010

برای چشمان گریان زینب

شبت خوش زینب جان. شبت خوش و روزگارت خوش. ما روزگار خوش را برای شماها از قبل از تولد آرزو داشتیم و هنوز هم داریم. من و مادر تو و همه مادران امروز که در آستانه سی و یکمین فجر انقلابمان داریم آب شدن شماها را می بینیم در این کوران فتنه ای که افراط گرایان قدرت طلب افروختند و خود نیز دارند پا به پای ما بلکه بیشتر و سخت تر در آن می سوزند.
دیروز که جلوی شعبه 15 دادگاه انقلاب، چشمان گریانت را دیدم یک آن عارفه ام آمد جلوی نظرم. دوست همه سال های نوجوانی و جوانی ات زینب جان. هر دوی شما نام از بانوی صبر و استقامت، زینب بزرگ و نستوه گرفته اید. تو نامش را و دوست عزیزت لقبش را و صبوری باید بشود ملکه ذهنتان و تبلور عملتان عزیزدلم. تو همه سختی های این 8 ماه را پا به پای مادر تحمل کردی و نخواستی او رنجمضاعف نظاره دردکشیدن های تو را هم بکشد از این کج رفتاری چرخ بداختر. تو اشک هایت را پنهان کردی اما دست های کوچک دخترکت آن ها را هر شب هنگام خواب لمس کرد و لب برچید برای بغض های شب و روزت و تو او را در آغوش فشردی و به مادر فکر کردی که این روزها کمرش خمیده شده بر اثر فراق که نه براثر داغ های پی در پی از فرزندی به نام انقلاب که او نیز مانند من و نسل من پدیدآورنده اش بوده است. زینب جان! دیروز تو را درست جلوی شعبه ١
۵ به همسرم معرفی کردم: زینب، دوست عارفه مان و او نگاهت کرد با مهربانی و من گفتم: فرزند حمزه کرمی که زیر فشار زندان خردش کردند این پدر را و او چهره اش در هم رفت و من پشیمان شدن از این یادآوریو آن مأمور آرام گفت: باید برویم آقای تاجزاده. زینب جان تو دیروز درمانده نالیدی 16 سال. 16 سال و ارقام نجومی که من تعداد صفرهایش را نمی دانم و من انگار نشنیده باشم فریاد زدم 16 سال؟ مگر این ها چقدر زنده هستند دخترم؟ به چیزی نگیر حکمی را که بنده خدا می دهد والله احکم الحاکمین. تو دیروز در هم شکسته بودی دخترم و من در چهره ات عارفه ام را می دیدم که 8 ماه است دور از ما غصه می خورد برای مزد زحمات سی ساله پدرش که با بی شرمی تمام به او دادند. غصه می خورد برای پدر و برای شهاب که جای برادرش است و چون جان دوستش دارد و برای ما و برای مهرک و سپهر سبز شیرین که نزدیک 8 ماه است هیچکس نتوانسته او را متقاعد کند که پدرش را در زندان ببیند. او مردانه می جنگد. مبارزه منفی می کند و دل همه ما را آتش می زند با کلمات قصاری که به حکمت لقمان پیامبر شباهت پیدا می کند گاهی! سپهر با انگشتان کوچکش روزهای دوری را می شمرد و نمی داند تا روز دیدار او چقدر باقی است و مادر مستأصل شده از پاسخگویی به او. چیزی تا تولد سپهر نمانده و او شب ها موقع خواب از خدا می خواهد که حضور پدر در خانه کادوی تولد امسالش باشد. فقط همین. و دخترک تو لابد هر شب و روز سراغ پدربزرگ مهربانش را از تو و مادرت می گیرد و تو نمی دانی چه جوابش بگویی و بگویی کدام کینه و نفرت او را از شما این گونه سخت بیرحمانه جدا کرده است.
دیروز صدایم را بلند کردم و گفت: امیدوار باش دخترم نه به این آدم ها که آدمیتشان گم شده بلکه به خدایت. خدای زینب. گفتم نامت زینب است پس زینبی باش و صبور و استوار و به خدا توکل کن و به دل بد راه مده. مصطفی را بردند و من و تو راه خود گرفتیم و هر یک به سویی رفتیم. امروز سراغت را گرفت. گفتم برایش دعا کن تو که بیش از ما به خدا نزدیکی برایشان دعا کن. برای او و همه خانواده های بی گناهان دربند که کم کم دارند از شمار خارج می شوند. و اوست بهترین شنونده و بهترین اجابت کننده.

No comments:

Post a Comment