Tuesday, March 9, 2010

حتی اگر همه روزنه هایمان را به روی حقیقت ببندید

Monday, March 8, 2010

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید




الا ای طوطی گویای اسرار سرت سبز و دلت خوش باد جاوید سخن سربسته گفتی با حریفان به روی ما زن از ساغر گلابی چه ره بود این که زد در پرده مطرب از آن افیون که ساقی در می​افکند سکندر را نمی​بخشند آبی بیا و حال اهل درد بشنو بت چینی عدوی دین و دل​هاست به مستوران مگو اسرار مستی به یمن دولت منصور شاهی خداوندی به جای بندگان کرد مبادا خالیت شکر ز منقار که خوش نقشی نمودی از خط یار خدا را زین معما پرده بردار که خواب آلوده​ایم ای بخت بیدار که می​رقصند با هم مست و هشیار حریفان را نه سر ماند نه دستار به زور و زر میسر نیست این کار به لفظ اندک و معنی بسیار خداوندا دل و دینم نگه دار حدیث جان مگو با نقش دیوار علم شد حافظ اندر نظم اشعار خداوندا ز آفاتش نگه دار

آرامش قبل از طوفان



تا به حال نمی دانستم این آرامش قبل از طوفان بیش از همه دل دریا را می آزارد.
سخت ترین لحظات را هم اینک در شرایط آرامش قبل از طوفان می گذرانم.
طوفانی که بشویم شاید نه از تاک نشان ماند نه از تاک نشان.

Saturday, March 6, 2010

قاضی ها به مرخصی می روند


تا فرودگاه امام خمینی چه راه درازی است و انتظار برای نشستن این پرنده آهنین و دیداری که نزدیک به دو سال است تازه نشده. دخترکم چقدر امیدوار بود که پدرش بعد از این نزدیک به دو سال دوری مثل همیشه بیاید استقبالش. آرزویی که برای دخترها که دردانه پدر هستند هیچگاه محال به نظر نمی رسد به شرطی که پدر اسیر نباشد. حالا اختیار پدرت دست خودش نیست نازدانه جان وگرنه می دانی که هرگز کوتاهی نمی کرد در برآوردن این خواست کوچک تو عزیزم. و تازه اگر اختیار دست خودش بود و می آمد، فکر می کنی طاقت دیدن این اشک ها را داشت که مثل سیل روان شده اند از آن چشمان زیبایت ؟؟؟! بس است دیگر بس است. شاکر باش به تلافی نبودن پدر، برادرت شهاب به استقبال آمده و این خواهر تنهایت که نزدیک نه ماه بار سنگین غم دوری از پدر را تحمل کرد و دم برنیاورد و حتی در جمع دوستان و نزدیکان با همان خوش مشربی همیشگی غم و اندوه را از دل آن ها زدود و لابه نکرد. از آن پدر چنین فرزندانی سزد هرچند که رقت قلب و لطافت احساسش را نیز به ارث برده اید که به موقع به نمایش می گذارید.
بیا دردانه جان حالا این پدر است که انگار این یک بار را نیز به خاطر تو درخواستی نموده به خاطر تو عزیز سفرکرده که با صد قافل دل همراهت حالا عاشقانه باز پای بر خاک وطن گذاشته ای تا بهار را با بنفشه های رنگ رنگ دیارت و در میان خانواده ات سلام گویی. پدرت در طول این نزدیک به نه ماه، فقط چندباری درحد مکالمه ای کوتاه با ما تماس تلفنی داشته و تقاضا برای تماس با تو را هم که بی تاب شنیدن صدایش بودی، من داده بودم. حالا می داند که تو از راه رسیده ای و او را در جمع مستقبلینت ندیده ای و دلش پر می کشد که تو را ببیند ودر آغوش کشیده غرق بوسه کند و یا لااقل صدایت را ازنزدیک بشنود. بیا با او سخن بگو اما از دلتنگی هایت نگو تا شب را آرام به صبح برساند. از دلتنگی های علی هم نگو که می دانی مانند فرزند دوستش دارد و راضی به دلواپسی و رنجش نیست. از چشمان مغموم و بی قرار خواهرت نیز هیچ مگو که در پشت شیطنت های منحصر به فردش پنهان می کند تا کسی به رازهای درونش پی نبرد. اصلا از هیچ درد و غم و غصه ای نگو. درست مثل همیشه بگو ما همه خوبِ خوبیم تو خوب باشی.
شهاب تو چرا اینطور متحیر و مبهوت ایستاده ای؟ پدر می خواهد با تو سخن بگوید که داری برای دردانه اش مهربانانه برادری می کنی مثل همیشه . سپهر می گوید: بابا بابا از عمو مصطفی بپرس لگوهایی که همیشه به من می دادی کجاست؟ و عمو می گوید: من نه ماه است درخانه ام نیستم نمی دانم. نه ماه! درست به میزان فارغ شدن یک مادر منتظر تولد نوزادش. فارغ شدن از درد و رنج نه ماهه! در این اتاق تاریک پنهانی گریه می کنی شهاب؟ برای که برای چه ؟ برای خواهرت عارفه که ماندی کنارش تا همه اندوه خانه خالی از پدر را پس از نزدیک دو سال دوری حس نکند و یا برای برادرت که دور از ما درد هجران تو و پدرهمسرش را که چون پدر خود دوستش می دارد، کشید و می کشد؟ یا برای خواهر کوچکترت که پیوند عاطفی تان را همه می دانند و با آمدنت انگار خدا دنیا را به او داد و حالا در آستانه بهار انتظار بیشتر آزارش می دهد و شاید برای من؟ که ابلهانه با لبخند شما را دلداری می دهم و ادای آدم های بی عار را در می آورم که انگار خدا همه خوشی های دنیا را یکجا ارزانی شان کرده. مهرک حالا نوبت توست که به فرمایشات باز هم حکیمانه سپهرت گوش دهی که می گوید: مامان بس است دیگر. من گریه زن ها را هیچ دوست ندارم. حالا بچه ها گریه کنند قابل تحمل تر است!!!و من نمی دانم تو چندبار در نبود شهاب گریه سپهر را دیدی و چگونه تحمل کردی.
بس است. راست می گوید سپهر. این بچه که عین آدم بزرگ ها حرف می زند دلش شاد است که خاله مهربانش که به قول خودش در عین حال زن عمویش هم هست، از سفر آمده تا به او شادی بدهد.عیش این کودک را منقص نکنید آن هم در آستانه بهار.

قاضی ها دارند به مرخصی می روند. دارند می روند تعطیلاتشان را شروع کنند. خانواده هایشان در روزها و شب های سختی که آن ها پس از انتخابات داشته اند، تدارک سفر و برنامه های نوروزی را دیده اند.خاطرتان جمع باشد تا رسیدن بهار و تا قبل از آغاز تعطیلات نوروزی همه اسرای سبز از بند رها می شوند و به جمع خانواده هایشان باز می گردند. همه دوستان مهربان اسیر ما. زنان و مردانی که فرزندانشان سفره هفت سین را بدون آنان نخواهند گسترد و مادران و پدرانی که خانه مهرشان جز با حضور عزیزانشان استوار نخواهد ماند.
قاضی ها هم عاطفه دارند پسرم و می دانند دعاهایشان هنگام تحویل سال اگر چشم فرزندی یا پدر و مادری و هر عضو خانواده ای که عزیزش دربند است،اگر همچنان به در مانده باشد به انتظار، هرگز مستجاب نخواهد شد چه خدا در دل شکسته جای دارد. سپهرجان اینقدر غصه خاله ات را نخور و غصه بقیه خاله ها را که این روزها چشم هایشان را نه به تقویم بلکه به عقربه های ساعت دیواری دوخته اند و با هر یک زنگ ساعت شماطه دار خود را یک قدم به پدر نزدیک می بینند. بهار نزدیک است و باران بهاری که ببارد، غبار غم این روزهای نحس را نیز خواهد شست و دل های ما، همه ما به امید حق بهاری خواهد شد.
حالا لبخند بزن و دیگر دلواپسی هایت را مانند پتک بر سر مادر رنج کشیده ات فرود نیار. لبخند بزن و با ما به آفتاب سلامی دوباره بده. بهار نزدیک است.

Thursday, March 4, 2010

سرِفتنه!!!



ژیلا به خنده می گوید: خوشحال می شویم که سران اصلاحات و فعالان سیاسی را آزاد کنند هرچه زودتر اما می ترسیم با آزاد شدن آن ها، سران فتنه بشوند بهمن و مسعود و دو سه تا روزنامه نگار طفلکی دیگه

می گویم: تردید نکن که سر فتنه را باید در روزنامه ها پیدا کرد اما خوب امان از مصونیت آهنین آنان که دلشان چراگاه شیطان شده عزیزجان

این گزارش هم خواندنی است.

باقلوا

امروز روز عید است و به ما ملاقات داده اند تا عزیز دلمان را ببینیم.

اوین آرام است در این روز تعطیل زیر بارش آرام باران در آستانه بهار.

اما می گویند روزهای ملاقات سالن پر است از اسرای سبز که به مناسبت و بی مناسبت دستگیر شده اند. من یک جعبه کوچک باقلوا را که هدیه یک دوست یزدی است با خود می برم داخل اتاق و بعد از چاق سلامتی تعارف می کنم به او. تشکر می کند و می گوید که روزه دار است. آه این قرار ملاقات که جای روز سه شنبه ما را گرفت به بهانه عید شیرین نشد چرا؟؟؟ شاید به دلیل احتمال آزادی شب عید که در حد یک شایعه باقی ماند و تلخکاممان کرد

زن دایی که مادر شهید است صبح زود زنگ زد که تبریک بگوید ازادی همسرجان را . از طریق پسرش که محبت داشته و دارد به ما، چیزهایی شنیده بود. گفت دیروز دلم بدجوری سوخت برای تو و بچه ها و دعا کردم زودتر بیاید حلوای حضرت زینب هم نذر کرده ام. می گویم: شما شهید داده اید و مقربید دعا کنید همه بیایند با هم انشاء الله. می گوید: دعا می کنم. سمانه هم که دو روزی است فرزندش از پیش خدا پای به زمین گذاشته دیروز می گفت که خیلی دعا کرده و من دیشب ناگهان حس استجابت دعای این دخترک دلم را لرزاند و بار دیگر نزدیکی خدا را حس کردم همه آن ها که زنگ می زنند و نمی زنند، همه دعاگویند و همه محبت دارند. از سر ما هم زیاد است این همه مهر و دوستی.

می پرسم شنیدم دیشب با بازجویت گفتگویی داشته ای موضوع از چه قرار بود؟ مگر می شود از این همسرجان خبر گرفت به راحتی آن هم در مورد خودش! می گوید چیز مهمی نبود گفتند قرار بود آزاد شوی ولی حکمت امضا نشده . خوب حق دارند آقایان سرشان شلوغ است دیگر با این هزاران بازداشتی ریز و درشت که برای خودشان ردیف کرده اند. یک ضرب المثل هایی داریم در زبان شیرین پارسی ک خوب البته گاهی گفتنی نیستند!!! بگذریم.

همسرجان می گوید: بگذریم.می گویم:یک عمر گذشته ایم باز هم ؟؟؟حرف می آورد تو حرف و نمی گذارد من تکلیفم را معلوم کنم با این وثیقه کوفتی! ولی سماجت می کنم چون باید بدانم اراده او بر چه تعلق گرفته. می گوید: من می دانم چه می کنم. نداریم نمی گذاریم.

قربانش بروم کلام همسرجان همیشه حکیمانه است و من تکلیفم را فهمیدم دیگر

همین

زنگ می زنم به اعضای خانواده مان: خانواده زندانیان سیاسی برای تبریک عید. کوچکترها می گویند وظیفه ما بود زنگ بزنیم!!! ولی این آداب کوچک و بزرگ نمی شناسد. ته دلم غمگنانه خوشحالم که هنوز هم دردیم

به امید آزادی همه شان

Wednesday, March 3, 2010

خوب است که با بهار می آیی



خوب است
خوب است اگر همراه بهار بیایی
و آمدنت قرین شود به مقدم مبارک مولود این روزها،جدت، جدمان، پیامبر خاتم، پیامبر عطوفت و مهربانی،رحمة للعالمین
می آیی
می دانم که می آیی و خوشنود خواهم شد که آمدنت با مناسبت هایی نیک قرین باشد.
بهار همیشگی عمر من! تو با شکوفه ها می آیی و با آهنگ قمریان عاشق و من همه مسیر آمدنت را از اوین خوشبخت تا خانه مان که نزدیک نه ماه بی تو نگذاشتم فروغش به خاموشی گراید، قدم به قدم بنفشه خواهم نشاند و شاخه های نرگس و سوسن و لاله
آری لاله به یاد جوانان در خون خفته وطن در روزهای سختی که خوب شد نبودی و ندیدی
حالا که نوید آمدنت را داده اند و من هنوز در بهت و ناباوری در میان احساسات متناقض غوطه ورم، یاد ندا و سهراب و اشکان و بقیه شهدای سبز لحظه ای از ذهن مضطرب و مشوشم دور نمی شود. این روزها و همه روزهای دیگر یاد شهدا با ماست عزیزم
چشم انتظارت می مانم.
به این هر سه مادر زنگ زدم امشب
شب عید
به مادر ندا، سهراب و اشکان
و هر سه بعد از سلام سراغ تو را گرفتند
و نشان از آمدنت
وقتی تو بیایی شاخه گل سرخ را به دستت می دهم تا به آنان هدیه کنی گل سرخ من
و من بر دستانشان بوسه می زنم
بوسه مهر و وفا
بر دستان زنانی که مادر بهترین جوانان این سرزمین اهوراییند
.

بوی بهار و مژده یار




آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد
راه دهید یار را آن مه ده چهار را کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد
چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد
رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد
تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد
باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد
خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد
چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

Tuesday, March 2, 2010

برای سعید دربند



نه!! هراسی نیست
من هزاران بار
تیر باران شده ام
و هزاران بار
دل زیبای ما از دار آویخته اند.
و هزاران بار
با شهیدان تمام تاریخ
خون جوشان مرا به زمین ریخته اند

سرگذشت دل ما
زندگی نامه ی انسان است
که لبش دوخته اند
زنده اش سوخته اند
و به دارش زده اند
آری از مرگ هراسی نیست
مرگ در میدان "این آرزوی هر مرد " است
من دلم از دشمن کام شدن میسوزد
نه !!! هراسی نیست
پیش ما ساده ترین مسئله ای مرگ است
مرگ ما سهل تر از کندن یک برگ است
من به این باغ می اندیشم
که یکی پشت درش با تبری تیز کمین کرده ست...
دوستان گوش کنید
مرگ من مرگ شماست
مگذارید شما را بکشند
مگذارید که من بار دگر
کشته شوم. ه. ا. سایه

چه خواستند از نسلی که میراث دار قلم وسخن بود..چه خواستند از نسلی که کودکی اش در سوتهای گوش خراش بمباران رژیم بعثی گذشت و صفهای شیر و سدهای کنکور و شبهای تا صبح بیداری علم و تهذیب...چه خواستند از نسلی که کودکی اش را در جنگ در انتظار بازگشت پدر به خانه گزارند و بعد نصیبش از آن همه انتظار پلاکی بر سر کوچه و خیابان از نام پدر...چه خواستند از نسلی که دغدغه اش شد خون پایمال شده پدرانش و آرمانهای بر باد رفته مادرانش...چه خواستند از مظلوم ترین نسل این دیار که تا همین اندی پیش زبان در کام گرفته بود و مدارا میکرد...نسلی که تند ترین شعارش این بود" زنده باد مخالف من"...
چه را بر نتافتند اینکه میشود نشست و گفتگو کرد؟ میشود خونی نریخت و حرف حق را بر مسند نشاند...
سعید عزیز مظلوممان..این روزها مدام به غربت تو فکر میکنم ..به غربت آنان که غریبانه رفتند..غریبانه به سکوت کشانده شدند..و تو هم چنان هم چنان در ذهنم مرا به صبوری می خوانی..وقتی در بارگاه یزید فریاد میکشی "محکم بمانید
سحر گلکاری